سلام عزیزان، ساعت حدود 4:10 دقیقه بامدادتون بخیر


وقتی یه مدت از عمر هر کس گذشت ، برمی گرده و یه نگاه به گذشتش و یه مگاه به خودش میکنه . وقتی به گذشتش نگاه می کنه ، چشمش به فرصت ها و چالش ها – رویش ها و ریزش ها – دوستان و دوشمنان – خوش آیندها و بد آیندها – اشک ها و لبخندها – انفصال ها و اتصال ها – قهر و آشتی ها- حال و بی حالی ها – حس و بی حسی ها – نداری و دارایی ها و هزاران چیز دیگه میفته و با یه نفس عمیق و کشید آه با صدای آرام ، چشمان دوخته شده به یک نقطه را به نقاط دیگر را روانه می کند و میگذرد .


اما بنظرم ، کم پیدا می شه کسایی که نگاه کنند و ببیند که دست و پای افکار و افعالشون تو یه سری پوست گردوهایی گیر کرده و یاگیرش انداختن که سبب شده به تصمیمات و کاراشون سمت و سو بده .  بند هایی که به هر طرف کشیده بشه انسان را هم به همان سمت وسو می کشه . نمیدونم ولی احساس می کنم اینقدر اون بند و وزنه ها نزدیک به پای ما بسته شده که دیگه نمی بینمشون اما بشدت هر چه تمام تر ، متاثر ار آن ها زندگی می کنیم . بند و وزنه هایی که اگر آنالیز بشن و دوباره بازخوانی بشن ، می فهمیم کهدر اکثر آنها نه نقشی در بوجود آمدنشان و بسته شدن به پاهایمان داشتیم و نه در ادامه این گیر و بست وبندها میتونیم کار قابل توجه وتصمیم قاطعی بگیریم .


یه کمی دنیاپیش چشممون تیره وتار می شه اگه به این چیزا فکر کنیم اما خدا را چه دیدی ؟! شاید این تیره و تار شدن ، همون درد حاصل از کشیدن دندان توسط دندان پزشک باشه . و یا مثلا خوردن داروی تلخ دانایی برای آزاد شدن از دست ویروس های دل و فکر و دینمان باشه . بعضی ها با این درد و رنج ها  می سازند واصلا احساس بند و بست هم نمی کنن و اتفاقا خوششون هم میاد و اگه به فرض ، قفس و بند و بستی هم ثابت بشه ، و به فرض ، همه اونا از دست و پاشون باز بشه و بهشون بگی :"برو حالا – برو خوش باش – برو هر جور دوست داری زندگی کن " مثل اون پرنده ای میشه که یه عمر تو قفس برده و اصلا توی قفس به دنیا اومده و وقتی قفسش بازبشه و بگن برو بیرون ، دم در همون قفس میمونه و پرواز نمی کنه اصلا پروازی بلد نیست و شاید هم یادش رفته که از تیره پرندگان هست و می تونه پرواز کنه چاره ای نمی بینه و اصلا کاری نداره که بخواد بره دنبالش دم در قفس وا میشه و یه نگاهی به این ورو اون ور می ندازه و دوباره قدم قدم برمی کرده تو قفس!!


این جور آدم ها که تعدادشون هم کم نیست اصلا نمیشه به بند و قفلشون دست زد چه برسهبه اینکه بخوای به زخم های اعتقادی و رفتاریشون دست بزنی و بپرسی چرا ؟! ...دیگه هیچی! جیغشون در میاد و چنان با نوک هاشون  میزنن به نوکت که نگو و نپرس . با اون زخم ها و جراحات فکری و رفتاری جوری خو گرفته اند باید در توصیفشون بگیم : آنها برابرند (مساوی است) با زخم ها و قفل ها و بند هایشان و قفل و بندها و زخم هایشان مساوی است باآنها!


چند وقت پیش که بطور جدی به مطالعه روی این دسته از آدم ها و رفتارها و افکارشون پرداختم ،برکات زیادی روی فکر وافکار خودم داشت . چون تحمل کردن و درک حال روز این جور آدم ها و رفتارها تا حدی برام راحت تر شده بود و خیلی آزارم نمی داد خب طبیعیه دیگه!  این نگاه ، هر چند خورده آرامشی را بهم میداد اما از اینکه به دیگران به چشم یه مشت زندانی در بند و پرندان در قفس و بیماران که با دردشون اخت گرفتند نگاه کنیم ، خیلی خیلی آزارم می داد.


این قاعده از دوره قدیم الایام تو ذهن اهل علم و ادب بوده و به حال موافقان و مخالفاشون واقف بودن . خب خبر داشتن که گفتن:


آن کس که بدم گفت بدی سیرت اوست                                    وآن کس که مرا گفت نکو خود نیکوست

حال متکلم از کلامش پیداست                                                 از کوزه همان برون تراود که دروست




  - چون آدم ها را صاحب افعال وگفتار زشت و قبیحی که برای همه اون افعال و افکار ،اراده قوی و اختیار بد و زشتی که از سر عناد باشه داشته باشن نمی دیدم . اما می دونستم که طبق جهان بینی که برای خودم اختیار کردم (و از بروز کردنش ابایی ندارم )، این تصور با قاعده و مکتب جبرگرایان بسیار متفاوت است وبهتره بگم که اصلا به هم ربطی ندارن . چون بدیهی است که وقتی بگم فلان رفتاراز فلان اصول فکری ناشی میشه ،به معنی مجبور بودن و نفی اراده و اختیار از انسان نیست.