سلام. فردا روز میاد حضرت معصومه است و روز دختر. من دختر ندارم اما چند کلمه با دختر خیالیم حرف زدم. خوندنش خالی از لطف نیست.


بسم الله الرحمن الرحیم


سلام عزیزدل بابا، دختر گلم.


چطوری جان دلم؟ شاید تا وقتی که به دنیا بیایی و سواد دار بشی و بتونی این نامه را بخونی، من نباشم. حالا بنا به هر دلیلی. ماموریت، مسافرت، مشغله های متعدد .... شاید هم این دنیا را ترک کرده باشم و از دنیا رفته باشم. معلوم که نیست. اما دوس دارم چند کلمه باهات حرف بزنم و از درونیاتم واست بگم. چون شنیدم حرف زدن با دختر خیلی لذت بخشه و نامه نوشتن واسش خیلی صفا داره. اگر هم زنده باشم باز هم تلاش میکنم هر از گاهی، واست چند کلمه ای بنویسم.


عزیزدلم! من و مامانت، مثل هر پدر و مادر دیگری، با رعایت تمام توصیه هایی که بزرگان درباره اولاد صالح کرده اند واسه تکوّن و شکل گیری وجود نازنینت تلاش کردیم. وقتی خبر باردار شدن مامانت شنیدیم، اینقدر خوشحال شدیم که مثل بچه ندیده ها شده بودیم و ذوق میکردیم. مامانت هرشب واست سوره هایی را که واسش مقرر کرده بودم را با حضور قلب میخوند و اذکار و میوه هایی که با پول مخصوص مخمّس تهیه کرده بودم مصرف میکرد و فقط در زمان بارداریش از پول منبرهای امام حسین و روضه هایی که خونده بودم و مختصری دریافت کرده بودم ارتزاق میکرد. داداش طاهات هر روز باهات حرف میزد و قصه میگفت و گاهی هم قربونت میشد.


چهار ماه اول بارداری مامانت از سخت ترین روزهای زندگیمون که نه، اما چنان هم راحت نگذشت. مامانت مدام حالش بهم میخورد و تهوع و... حتی از یخچال بدش میومد چه برسه به من بدخت فلک زده. غذا که نمیتونست درست کنه که جای خود، حتی غذاهایی که من درست کرده بودم و یا از بیرون میخردیم هم چندان چنگی به دلش نمیزد. هرجور بود سپری شد. الحمدلله به خیر گذشت. تا شب 13 ماه رجب المرجب. وقتی من پای لب تاپم بودم و داشتم واسه منبر معتکفها مطلب مینوشتم یهو مامانت با حالتی متعجب و اندکی ترسیده اومد پیشم و گفت: محمد! یهو توی دلم یه چیزی تکون شدیدی خورد. و ما اولین تکون شدید تو که ابراز وجودت بود درک کردیم. خیلی واسمون جذاب بود. دلم یه جوری شد. با همون حالت، تفالی به قرآن زدیم و اومد که : «الْمالُ وَ الْبَنُونَ زِینَةُ الْحَیاةِ الدُّنْیا وَ الْباقِیاتُ الصَّالِحاتُ خَیْرٌ عِنْدَ رَبِّکَ ثَواباً وَ خَیْرٌ أَمَلا» فهمیدیم که انشاءالله زینت زندگیمون میشی. فهمیدیم که خدا داره نعمت و منّت را بر ما و زندگی طلبگیمون تموم میکنه. فهمیدیم که از حالا دیگه لازم نیست غصه زندگی دنیا را بخوریم و انشاءالله با بچه خوش قدمی روبرو میشیم. فهمیدیم که بیشتر باید به فکر عاقبتمون باشیم و دیگه مهم ترین دعای ما باید واسه عاقبت به خیریمون باشه.


هفته ها میگذشت و تو کم کم شکل گرفتی. اولش بهت میگفتیم سلول! بعدش یواش یواش اسمت گذاشتیم جوونه! بعدش بهت میگفتیم بندانگشتی. بعدش صدات میزدیم فسقلی. بعدش شدی عزیزدل. بعدش شدی میوه دل. بعدش که فهمیدیم دختر هستی و قراره زینت زندگیمون بشی، فقط بهت گفتیم: فاطمه! و اگه خدا بهت خواهر بده، بازم اسمش را یکی از القاب بی بی فاطمه زهرا سلام الله علیها میذاریم.


بابایی! خوشم میاد که وقتی برات آیت الکرسی و یا قرآن میخونم تکون میخوری. صفا میکنم که وقتی نصیحت میکنم و از حجاب و چادر واست میگم تکون میخوری. عشق میکنم که وقتی واست روضه میخونم تکون میخوری. وقتی از دور صدات میکنم و میگم: سلام فاطمه جون، سلام میوه دلم! نمیدونی چه حالی میشم وقتی با شنیدن صدام تکون میخوری. من و مامان و داداشت دلخوشیمون شدی تو. چرا؟ چون دختری. چون دختری و بهترین بابای دنیا(پیامبر اکرم) درباره دخترا گفته: دخترها رحمت و برکت و آرامش زندگی والدین هستند. چون دختری و مرکز همه عواطف و لطافت های پنهان و آشکار خداوند.


میوه دلم! فردا روز تولد حضرت معصومه است. روز دختره. منم روز دختر را به دخمل گلم تبریک میگم.


منتظرتیم.


بابایی.


یازهرا