بیست و یکم ژانویه(وفاء): وای خدای من!! ... تو چطور میتونی این همه سختی را تحمل کنی؟! با اینکه فقط 12 سال بیشتر نداری؟ ... تو از جنازه و کتک خوردن نمیترسی؟ ... گفتی بهت تجاوز میشه؟!! چطور تونستی با این مسئله کنار بیایی؟ ... من گیج شدم... تا حالا ندیدم کسی راحت از جنازه و کتک و تجاوز صحبت کنه!! ... چرا این همه سختی را تحمل نمیکنی؟ ... من هرشب با دلهره میخوابیدم که نکنه بلایی سرت بیاد اما تو به راحتی از چیزایی حرف میزنی که واسه من و خیلی های دیگه کابوسه... زندگی برای تو چه مفهومی داره؟... تو نمیترسی؟

بیست و چهارم ژانویه(حمد شهاب): وقتی تازه وارد اینجا شده بودم، مورد راستی آزمایی قرار گرفتم... برنامه این بود که باید برای رضای خدا با یک مار حدود یک متری به مدت 10 ساعت در یک اتاق تنها میموندم... اون لحظه باید تصمیم میگرفتم که آیا میخوام بمونم یا نه؟... یکی از بچه ها که 10 سالش بود سکته کرد... سه چهار تا از بچه های هم سن و سال من رعشه کردند و غش کردند...  اما من تصمیم گرفتم با اون مار چند ساعتی زندگی کنم... وقتی میخواستم برم داخل اتاق، قلبم به تپش افتاده بود و هنوز قیافه مار را ندیده بودم اما دچار تنگی نفس شدم... رفتم به پشتی اونجا تکیه دادم... منتظر بودم که مار را برام بیارند... دیدم مثل اینکه خبری نیست تا اینکه احساس کردم پشت اون پشتی داره صدای تکون خوردن یه چیزی میاد... تا اینکه اون صدا و تکون خوردن، یه کم شدیدتر شد جوری که پُشتی پشت سرم را هم تکون شدیدی داد... حدست درسته... من در اون پنج دقیقه به پشتی تکیه داده بودم که مار داشت... تا پشتی را انداختم چشمم به یک مار حدود یک متر و نیمی افتاد که کلفتی اون به اندازه دور بازوهام بود... چشمام سیاهی رفت... پاهام شل شد... افتادم... آب دهانم را نمیتونستم قورت بدم... بی حس و بی تحرک فقط شاهد این بودم که داره روی زمین میخزه و به طرفم میاد... داشتم به زمین چنگ میزدم... پشیمون شده بودم اما دیگه فایده ای نداشت... به زور خودم را جمع و جور کردم... اما اون به یک متری من رسیده بود و مصمم بود که خودش را به من برسونه و روی بدنم حرکت کنه... من عادت دارم همیشه به چشمای حریفم نگاه میکنم اما اون مار چشم نداشت یا من نتونستم چشماش را تشخیص بدم... تا اینکه پنجره باز شد و یک چاقو به طرف انداختند و گفتند: برای زندگی باید بجنگی! ... چشمام را بستم و با بغض و داد و فریاد و جیغ های بلندی که میکشیدم به طرف اون مار حمله کردم... چون یا باید تسلیم میشدم و اون من را میخورد یا باید میکشتمش تا زنده بمونم... چشمانم را بستم و اینقدر محکم و با جیغ و داد و بیدادهای پشت سر هم به سر و گردن اون مار زدم تا اینکه بعد از یک ربع دیدم هیچ حرکتی نمیکنه و دو وجبی من افتاده و همه جا هم پر خون هست و سر اون مار تقریبا به خاطر ضربات چاقویی که بهش زده بودم له شده بود... در باز شد... سه نفر وارد شدند که لبخند میزدند و الله اکبر میگفتند... منو بغل کردند و تشویقم کردند... گفتند تو میتونی بمونی و یک مجاهد بشی... دیگه نفهمیدم چی شد و غش کردم... بعد از اینکه به هوش اومدم روی تخت مرکز شفا خوابیده بودم... یکی از مجاهدان به نام ابوعُمر پیشم اومد و گفت: هنوز کارت تموم نشده و باید سر اون مار را بِبُری... بازم داشتم میلرزیدم اما نه به اندازه دفعه قبل... وقتی بین لبهای مار نگاه کردم دیدم قبلا نیش این مار را کشیده بودند و من با یک مار بدون نیش جنگیده بودم... فقط میخواستند من را آزمایش کنند تا با یک چیز آشنا بشم: «بجنگ تا زنده بمونی»... «نترس تا بتونی بترسونی»...

بیست و هفتم ژانویه(وفاء): این خوبه که داری بر ترس ها غلبه پیدا میکنی اما فکر نمیکنم اثرات خوبی برات داشته باشه... چون من با شنیدن این چیزا حالم بد میشه و اعصابم داغون میشه... چرا با کودکان و نوجوانانی مثل تو باید اینجوری رفتار بشه؟... آخرش که چی؟.. میخواهند چه چیزی را اثبات کنند؟..

بیست و هشتم ژانویه(حمد شهاب): تا ترس در دل کسی باشه، نمیتونه بترسونه و یا دشمنش را به زانو دربیاره... من این چیزا را برات گفتم تا بدونی چقدر بزرگ شدم نه اینکه ناراحت بشی... من یک مجاهد هستم و نمیتونم دیگه از اینجا بیرون بیام... چون در هر حال مرگ و مردن در انتظارم هست... اگر فرار کنم اعدام میشم و اگر هم بمونم باید در عملیات ها شرکت کنم...

بیست و نهم ژانویه(وفاء): چرا تو باید از مرگ حرف بزنی؟ هنوز برای تو زود هست... تو خیلی بچه ای... تو میتونی درس بخونی... میتونی خوب غذا بخوری... میتونی بازی کنی... ینی باید خوب بتونی غذا و تفریح و درس داشته باشی... تو باید به مسافرت بری... با مردم آشنا بشی... شاد باشی... برقصی... بسکتبال بازی کنی... بدنت بوی عرق بازی و تفریح کودکانه بده... نوازش بشی... تو داری به کجا کشیده میشی؟

دوم فبریه(حمد شهاب): تو خیلی قشنگ حرف میزنی... به دلم میشینه... من یادم نیست آخرین بار کی بود که سیر شدم... یا مثلا آخرین بار کی بود که بازی کردم... اینجا یکی هست که از عربستان اومده و بهش میگن ابوجلال سعودی... ابوجلال به ما درس شریعت میده... میگفت اگر باسواد بشین دین و ایمانتون ضعیف میشه... اگر عقلتون بخواد با همه چیز ور بره، دیگه مومن واقعی نمیشین... میگه هرکس بی سوادتر، مجاهدتر... دیشب کتک خوردم... باید بهت بگم تا آروم بشم... دیشب کتکم زدند... چون یه خواب ترسناک دیدم و خودمو خیس کردم... از یک ساعت قبل از نماز صبح باید بیدار بشیم برای نافله... ارشدمون به ابوجلال گفت... ابوجلال هم جلوی همه منو تنبیه کرد... میگفت ایمانت ضعیفه که خودتو خیس کردی... یکی از بچه های دیگه هم چند روز بود شکمش کار نمیکرد و دل درد داشت... ابوجلال به جرم اینکه ایمانش ضعیفه که شکمش یُبس شده اینقدر او را زد که دلمون به حالش سوخت.. من اگه اینها را برای تو نگم میمیرم... زودتر از عملیات ها میمیرم...

پنجم فبریه(وفاء): یعنی چی؟ یعنی میزان ایمان و تقوای شما بر اساس شکمِ سفت یا روان و خیس نکردن رختخوابتون سنجیده میشه؟!... عزیزم حمد... جان و قلب وفاء... تو به الان نگاه نکن... به بیست سال دیگه نگاه کن که بیشتر از سی سال سن داری اما از بچگی با مار و خشاب نواری و کتک و تجاوز و بی سوادی بار اومدی... نگاه کن که بعدا (تازه اگه زنده بمونی و کشته نشی یا سرت را زیر آب نکنند) حتی ایمان و احساس مردم را هم بر اساس معده و روده آدمها میسنجی!!... حمد من نگرانتم... هم نگران تو و هم نگران همه بچه های مثل تو... غم تو باعث شده من غم خودم را فراموش بکنم... ناراحتم از نسل تو... که دارین اینجوری تلف میشین...

 

هفتم فبریه(حمد شهاب): وفاء من دارم به اردوگاه عملیات منتقل میشم و ممکنه دسترسیم کمتر بشه... حرفات مثل آب روی لبهای خشکم میشینه...
ادامه دارد...