سلام دوستان

دیروز سر کلاس ، قضیه ای تعریف کردم که شاید نقلش اینجا هم خالی از لطف نباشه .

نقل است که دو عارف با هم از راهی گذر میکردند . دختر زیبا و جوانی را دیدند که بخاطر آسیب جدی که به پایش وارد شده بود قادر به راه رفتن نبود و نمیتوانست از عرض خیابان عبور کند . یکی از آن عرفا دست آن دختر زیبا را از زیر عبای خود گرفت و او را به آن طرف خیابان برد . سپس با دوست عارفش به حجره رفتند . دوستش که این صحنه را دیده بود و نمیتوانست جلوی خودش و حرفی که در دل داشت بگیرد گفت : اصلا از شما با آن سابقه عرفانی انتظار نداشتم که با دیدن آن دختر زیبا اینچنین از خود بیخود شوید و او را به آن طرف برسانید درحالی که دستان او را هم گرفته بودید .

عارف انسان دوست فرمود : من فقط آن دختر را در خیابان دیدم و همان جا هم رهایش کردم اما تو آن را با قوه خیالت به خانه هم آوردیش .