سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 534064
  • بازدید امروز: 29
  • بازدید دیروز: 9
  • تعداد کل پست ها: 310
درباره
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

متافیزیک و ماوراءطبیعه
فیس بوک - شبکه اجتماعی جامعه مجازی" onerror="this.style.display='none'"/>فیس بوک
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها
انسان - مسیحیت - آدم - حوا - بهشت[1] ، برنامه ریزی[1] ، جهرم، ناامنی، امنیت، دادگاه[1] ، حدادپور، اربعین، کربلا[1] ، حدادپور، اسرائیل، جهاد، مغنیه، تروریست، سوریه[1] ، حدادپور، اسرائیل، شهید الله دادی، حزب الله، خون[1] ، حدادپور، افغانی، پراید، زانتیا، مادر[1] ، حدادپور، امام حسن، مسئله، فلسفه[1] ، حدادپور، امام حسین[1] ، حدادپور، پاریس، فرانسه، ترور، تروریسم، خشونت[1] ، حدادپور، پاسخ به سوال، نامحرم، کمک[1] ، حدادپور، تشکر و قدردانی، پارسی نامه[1] ، حدادپور، جهرم[1] ، حدادپور، جهرم، جامعه شناسی[1] ، حدادپور، چهارشنبه، جلسه[1] ، حدادپور، حضرت معصومه[1] ، حدادپور، حکمت، خداوند، طوفان، گنجشک، مار[1] ، حدادپور، داعش، روحانیون[1] ، حدادپور، دانشگاه، صفر، پیامبر، سیاست، داخلی، خارجی، صفات پیامبر[1] ، حدادپور، دلسوزی، ممنوع[1] ، حدادپور، شهدا[1] ، حدادپور، شهید غلامعلی پیچک[1] ، حدادپور، صفر، دکتر شریعتی، اربعین[1] ، حدادپور، عموباربد، عبدالرحمن رحمانیان[1] ، حدادپور، گله، نظام اسلامی[1] ، حدادپور، لب تاپ[1] ، حدادپور، ماه صفر، تبلیغ، حضرت زهرا[1] ، حدادپور، میان بر، راه، نیاز[1] ، حدادپور، نامه، خواهر، آبجی، مرد، پسر، اغفال[1] ، حدادپور، نظام، انقلاب، مسائل شرعی[1] ، حدادپور، نیاز، درمان[1] ، حدادپور، وبلاگ[1] ، حدادپور، وبلاگ، وبلاگ نویسی[1] ، حدادپور،نامه[1] ، سوءاستفاده، اموات[1] ، هدف[1] ، هدف سازی[1] ،

با سلام و عرض ادب خدمت همه آزادگان و آزاداندیشانی که بشریت را در 

تمام تاریخ به عشق - معنویت و تفکر دعوت کرده و میکنند ، علی الخصوص

روشنفکران ربع قرن اخیر که با مظلومیت تمام نوشتند و گفتند و .......رفتند .

از اینکه مدتی دیر خدمتتان شرفیاب شدم پوزش طلبیده و امیدوارم که کماکان

مرا از ایده ها و الطاف خویش محروم نسازید .

 







عشق در عرفان اسلامی

 

هر که شد محرم دل در حرم یار بماند                          و آنکه این کار ندانست در انکار بماند
از صدای سخن عشق ندیدم خوشتر
                       یادگاری که در این گنبد دوار بماند (حافظ)
 


1- عشق چیست؟
موضوع بحث، عشق است، که دریایی است بی‌کران، موضوعی که هر چه درباره آن گفته آید، کم و ناچیز خواهد بود. چنان‌که مولوی علیه‌الرحمه می‌گوید:
هر چه گویم عشق را شرح و بیان/ چون به عشق آیم خجل باشم از آن
به هر حال در این بحث، طبعاً نخستین سوال باید این باشد که: عشق چیست؟ اکثراً عشق را محبت و دلبستگی مفرط و شدید معنی کرده‌اند. گویا عشق از «عشقه» آمده است که گیاهی است، چون بر درختی پیچد، آن را بخشکاند و خود سرسبز بماند.(1) از دیدگاه ماتریالیستها، روانشناسان و پزشکان، عشق نوعی بیماری روانی است که از تمرکز و مداومت بر یک تمایل و علاقه طبیعی، در اثر گرایشهای غریزی، پدید می‌آید، چنان‌که افراط و خروج از حد اعتدال در مورد هر یک از تمایلات غریزی، نوعی بیماری است.
اما از دیدگاه عرفا، عشق یک حقیقت و یک اصل اساسی و عینی است ولیکن این حقیقت عینی به سادگی قابل تعریف نیست. این دشواری تعریف و تحدید به این دلیل است که:
اولاً، عشق چنان‌که گفتیم یک حقیقت عینی است در نهایت وسعت و عظمت، و لذا این حقیقت عظیم در ذهن محدود ما نمی‌گنجد و این تنها عشق نیست، بلکه حقایق بزرگ دیگر نیز- از قبیل هستی، وحدت و غیره- در ذهن ما نمی‌گنجد. شعار اسلامی ما، الله اکبر، بدین گونه تفسیر شده است که خداوند بالاتر از آن است که در وصف گنجد. چه وصف ما محصول ذهن ماست و ذهن ما فقط چیزهایی را درمی‌یابد و می‌تواند توصیف کند که قابل انتقال به ذهن ما باشند و متأسفانه، همه چیز قابل انتقال به ذهن ما نیست. ما در دو مورد کاملاً متضاد مجبوریم در ذهن خود چیزی بسازیم چون از واقعیت، چیزی به ذهن ما نمی‌آید و آن دو مورد عبارتند از:
1- عدم
2- وجود(2)
در مورد اول، چیزی در واقعیت وجود ندارد تا به ذهن ما انتقال یابد. در مورد دوم آنچه هست عین واقعیت است و در متن خارج و واقعیت بودن برایش ذاتی است و لذا این خاصیت ذاتی هرگز عوض نمی‌شود و عینیت با ذهنیت نمی‌سازد. از اینجاست که در نظام فکری اسلامی، وقتی که اصالت ماهیت جای خود را به اصالت وجود می‌دهد و در واقع یک اصل عرفانی به صورت یک اصل فلسفی پذیرفته می‌شود، ضرورت سیر و سلوک مطرح می‌گردد. چنان‌که ملاصدرا سیر و سلوک را، در کنار عقل و استدلال، ضروری و لازم دانسته است.(3)
در نظام اصالت ماهیت، ذهن می‌تواند با ماهیتها ارتباط برقرار کند. اما در نظام اصالت وجود، وجود یک امر واقعی و عینی بوده و هرگز قابل انتقال به ذهن نیست. در نتیجه فقط با مفاهیم انتزاعی سر و کار خواهد داشت. طبعاً برای رسیدن به واقعیت، راه و روش دیگری باید در پیش گرفت که همان سیر و سلوک است. یعنی به جای تلاش برای انتقال واقعیت به ذهن باید بکوشیم که خود را به واقعیت برسانیم و به مرتبه اتصال و وحدت و فنا نایل آییم وگرنه از تلاش ذهنی نتیجه‌ای نخواهیم گرفت.
به عقل نازی حکیم تا کی؟/ به فکرت این ره نمی‌شود طی
به کنه ذاتش خرد برد پی/ اگر رسد خس به قعر دریا
بلی در مواردی رابطه ذهن با واقعیت، به دلیل محدودیت ذهن و نامحدود و نامتناهی بودن واقعیت، رابطه خس و دریاست. این نکته در بیان اعجازآمیزی از امام باقر(ع) درباره خدا چنین مطرح شده است:
"کل ما میز تموه باوهامکم، فی ادق معانیه، مخلوق مصنوع مثلکم مردود الیکم."(4)
ثانیاً، همیشه میان "تجربه" و "تعبیر" فاصله هست. شما حوادث لذتبخش یا دردآوری را که تجربه کرده‌اید، هرگز نتوانسته‌اید چنان‌که باید و شاید به دیگران منتقل کنید. یعنی در واقع نتوانسته‌اید از آن تجربه تعبیر رسا و کاملی داشته باشید. حافظ می‌گوید:
من به گوش خود از دهانش دوش/ سخنانی شنیده‌ام که مپرس!
آن شنیدن برای حافظ یک تجربه است که به تعبیر در نمی‌گنجد. عین‌القضات میان علم معمولی و معرفت شهودی این فرق را مطرح می‌کند که حقایق قلمرو عقل و علم با زبان قابل بیان هستند و به اصطلاح تعبیرپذیرند، اما حقایق قلمرو تجربه به بیان درنمی‌آیند.(5) و از اینجاست که مولوی می‌گوید:
گرچه تفسیر زبان روشنگر است/ لیک عشق بی‌زبان روشن‌تر است
و اگر بکوشیم تجربه‌های بزرگ را به مرحله تعبیر بیاوریم، تنها از راه تشبیه و تمثیل و اشاره و ایما ممکن است و لذا حقایق قرآنی را در قالب الفاظ، مثلی می‌دانند از آن حقایق والا که با قبول تنزلات مختلف و متعدد، به مرحله‌ای رسیده که در قالب الفاظ چنان ادا شده که در گوش انسان معمولی جا داشته باشد. اما این مراتب به هم پیوسته‌اند و انسانها با طی مراتب تکاملی در مسیر معرفت می‌توانند از این ظاهر به آن باطن و بلکه باطنها دست یابند و همین نکته اساس تفسیر و تأویل آیات قرآن کریم است. اما پیش از سیر در مدارج کمال نباید انتظار درک حقایق والا را داشته باشیم. با توجه به نکات مذکور، تعریف عشق مشکل و دشوار است ولیکن خوشبختانه حقیقتهای بزرگ که در تعریف و تحدید نمی‌گنجند غیرقابل شناخت نیستند. بلکه این حقایق والا، از هر چیز دیگر روشن‌تر و آشکارترند و هر کسی که بخواهد، مستقیماً می‌تواند با آن حقایق ارتباط برقرار کند اما بی‌واسطه، نه با واسطه که:
آفتاب آمد دلیل آفتاب/ گر دلیلت باید از وی رخ متاب
و عشق هم آن حقیقت والایی است که از سودایش هیچ سری خالی نیست و چنان‌که خواهد آمد، یک حقیقت جاری و ساری در نظام هستی است و نیازی نیست که عشق را با غیر عشق بشناسیم که حقیقت عشق، همچون حقیقت هستی، به ما از رگ گردن نزدیکتر است. به همین دلیل انتظار نداریم که با مفاهیم ذهنی درباره حقیقت عشق، مشکلی را آسان کنیم یا مجهولی را معلوم سازیم که این در حقیقت با نور شمع به جستجوی خورشید رفتن است.

2- نقش عشق در عرفان اسلامی:
عشق در عرفان اسلامی، از جهات مختلف، به عنوان یک اصل، مورد توجه قرار می‌گیرد که اهم آنها عبارتند از:
الف- نقش عشق در آفرینش:
از دیرباز میان متفکران این سوال مطرح است که انگیزه آفرینش چیست؟ جمعی در آفرینش جهان برای خدا انگیزه و اهدافی عنوان کرده‌اند و جمعی داشتن غرض و انگیزه را نشان نقص و نیاز دانسته و خداوند را برتر از آن می‌دانند که در آفرینش غرض و هدفی را دنبال کند.
عرفا، در مقابل این پرسش، عشق را مطرح می‌کنند و همچون حافظ برآنند که:
طفیل هستی عشقند آدمی و پری...
از نظر عرفا، جهان برای آن به وجود آمده که مظهر و جلوه‌گاه حق بوده باشد. در یک حدیث قدسی آمده که حضرت داوود(ع) سبب آفرینش را از خداوند پرسید. حضرت حق در پاسخ فرمود: «کنتُ کنزاً مخفیاً لااُعرفُ فاحببتُ انْ اُعرف فخلقتُ الخلقَ لکی اعرف.»(6)
پس جهان بر این اساس بوجود آمده که حضرت حق خواسته جمال خویش را به جلوه درآورد. این نکته را جامی با بیان لطیفی چنین می‌سراید:
در آن خلوت که هستی بی‌نشان بود/ به کنج نیستی عالم نهان بود
وجودی بود از نقش دویی دور/ ز گفتگوی مایی و تویی دور
"جمالی" مطلق از قید مظاهر/ به نور خویشتن، بر خویش ظاهر
دلارا شاهدی در حجله غیب/ مبرا ذات او از تهمت عیب...
رخش ساده ز هر خطی و خالی/ ندیده هیچ چشمی زو خیالی
نوای دلبری با خویش می‌ساخت/ قمار عشقی با خویش می‌باخت
ولی زان جا که حکم خوبرویی است/ ز پرده خوبرو در تنگ خویی است
نکورو تاب مستوری ندارد/ چو در بندی سر از روزن برآرد...
چو هر جا هست حسن اینش تقاضاست/ نخست این جنبش از «حسن» ازل خاست
برون زد خیمه ز اقلیم تقدس/ تجلی کرد بر آفاق و انفس...
ز هر آیینه‌ای بنمود رویی/ به هر جا خاست از وی گفتگویی...
ز ذرات جهان آیینه‌ها ساخت/ ز روی خود به هر یک عکس انداخت...
"جمال" اوست هر جا جلوه کرده/ ز معشوقان عالم بسته پرده...
به هر پرده که بینی پردگی اوست/ قضا جنبان هر دلبردگی اوست...
دلی کان عاشق خوبان دلجوست/ اگر داند وگرنی عاشق اوست(7)

جمال حضرت حق در آینه حضرات پنجگانه- که عبارتند از: عالم اعیان ثابته، جبروت، ملکوت، ملک و انسان کامل- جلوه کرده و در هر موجودی، به نسبت مرتبه وجودی آن، برخی از اسماء و صفات الهی جلوه‌گر و نمایان شده است. مظهر کامل آن معشوق، وجود انسان کامل است که خلیفه اوست در جهان آفرینش، و آینه تمام‌نمای اسماء و صفاتش، و شاید حدیث «خلق الله آدم علی صورته» اشاره به این نکته باشد.(8)

ب- عشق در بازگشت:
عرفا عشق را در بازگشت هم مطرح می‌کنند، به این معنا که این عشق از ذات حق به سراسر هستی سرایت می‌کند. البته عشق حق در مرحله اول به ذات خویش است و چون معلول لازم ذات علت است، پس به تبع ذات، مورد عشق و علاقه حق قرار می‌گیرد. پس خدا آفریدگان را دوست می‌دارد و از این طرف نیز هر موجودی عاشق کمال خویش است. بنابراین، در سلسله نظام هستی چنان‌که در قوس نزول عشق از بالا به پایین در جریان است، از آن جهت که هر مرتبه پایین اثر مرتبه بالاست، در قوس صعود هم هر مرتبه‌ای از وجود، عاشق و طالب مرتبه بالاتر از خویش است چون کمال اوست، و چون بالاترین مرتبه هستی، ذات حضرت حق است پس معشوق حقیقی سلسله هستی، ذات مقدس اوست.(9) همین عشق به کمال و عشق به اصل خویش، انگیزه و محرک نیرومند همه ذرات جهان از جمله انسان به سوی حضرت حق است.
هر کسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش

و این عشق، چنان‌که گذشت، یک عشق دو سره است که: «یحبهم و یحبونه.»(10)
ادامه دارد.....







خدا   

        و

                عقاب ها

 

 

"اما آنانی که منتظر خداوند می‌باشند قوت تازه خواهند یافت و مثل عقاب پرواز خواهند کرد. خواهند دوید و خسته نخواهند شد، خواهند خرامید و درمانده نخواهند گردید.


یک عقاب پس از گذشتن از ماههای خوب تغذیه آنهم در مقیاسی کامل، روبه افزایش وزن می‌نماید، این اضافه وزن مانعی بر توانایی پرواز و یافتن خوراک او می‌شود. سرعت پروازش کاهش می‌یابد و به زودی خسته می‌شود. خدا در درون عقابها راه حلی ذاتی و غریزی درباره این مشکل آفریده است.


عقاب در ارتفاعی بلند پرواز می‌کند و شکافی را در میان صخره‌های کوهستانها می‌یابد، سعی می‌کند تا شکافی را بیابد که دارای پوشش استتار از محیط اطراف بوده و جایی باشد که شبنم صبحگاهی و باران را در خود جمع کند. به محض آنکه عقاب چنین جایی را در شکاف صخره‌ها یافت در آن مستقر می‌شود و شروع به کندن همه پرهای بالهای مربوط به پرواز خود می‌کند! یکی یکی پرها را تا جایی که حتی اگر بخواهد هم دیگر قادر به پرواز کردن نباشد، از بدن خود جدا می‌کند

.
س از آن در آن محل می‌ماند، صبر می‌کند...صبر .....و باز صبر تا ینکه دراثر فقدان غذا کاهش وزن می‌دهد و البته در این مدت از تعداد عدود حشراتی که در شکاف صخره پیدا می‌شوند تغذیه می‌کند، در من ر ی زمان به آهستگی پرهایش شروع به رشد می‌کنند. زمانی که این دوره خت به پایان رسید او به وزن متعادل خود رسیده و آماده می‌شود تا وباره اوج گیرد و پرواز کند .

ال با این وزن سبک‌تر، او می‌تواند در ارتفاعی بالاتر و با سرعتی یشتر پرواز کند و با سرعتی بسیار زیاد بر طعمه‌اش در پایین حمله نماید- همه این موفقیت‌ها به این دلیل است که صبر نمود تا تبدیل و دگرگونی صورت پذیرد و همچنین به این دلیل که او خود را در موقعیتی قرار داد که در آن هیچ انتخاب دیگری وجود نداشت جز اعتماد بر خالق و اینکه دوباره پرهایش رشد خواهد کرد. وه که ما چه خدای شگفت انگیزی راخدمت می‌کنیم! چقدر افکار خدا عظیم است که عقاب را اینگونه آفریده است

این داستان درباره ما نیز صدق می‌کند. خدا می‌خواهد که ما خود را در موقعیتی قرار دهیم که در آن هیچ انتخابی جز توکل بر او برای فراهم شدن نیازهایمان برای ادامه راه نداشته باشیم. در چنین دوران صبر در خداوند، او نیز ما را از لحاظ ذهنی، روحانی، جسمانی و احساسی تازه می‌‌کند. این دوران صبر می‌تواند دورانی پر چالش برای ما باشد. ما ممکن است بخواهیم از آن فرار کنیم اما نمی‌توانیم. در این شرایط است که ما با تنها کاری که می‌توانیم انجام دهیم تنها می‌مانیم!
" به تمامی دل خود بر خداوند توکل نما و بر عقل خود تکیه مکن. در همه راههای خود او را بشناس، و او طریقهایت را راست خواهد گردانید."

 
وقتی این زمان به پایان می‌رسد، ما قوت، امید، استقامت و ایمانی تازه برای به پایان رساندن مسابقه‌ای که در جلوی ما قرا داده‌شده‌ است، بدست خواهیم آورد.


چنین باد...


نوشته: روبین کاوالیر

ترجمه: کیوان سیروس

 







باسلام و عرض معذرت از بابت وقفه چند روزه وبلاگم

عقیده پرستی، بت پرستی است

اریش فروم Erich Fromm، روانکاو و فیلسوف اجتماعی آلمانی‌تبار آمریکایی(1980-1900) (در کتاب روانکاوی و دین)، به حق معتقد است که ذات و لُبّ و لُباب بت پرستی چیزی نیست جز مطلق دانستن امور مقید و مشروط، کامل انگاشتن جنبه‌های ناقص جهان، و تسلیم شدن به آن امور و جنبه‌های به مقام خدایی رسیده، بر این اساس، هر گاه موجود و پدید‌ه‌ای را که، در واقع مقید و مشروط و ناقص است مطلق و کامل تلقی کنیم و بالطبع و بالتبع تسلیم‌اش شویم بت‌پرست شده‌ایم و، در این جهت، فرقی نمی‌‌کند که آن موجود و پدیده چه چیزی باشد. چنین نیست که به مقام اطلاق و کمال فرا بردن پاره‌ای از چیزها بت‌پرستی باشد، ولی اگر همین معامله را با پاره‌ای چیزهای دیگر داشته باشیم بت‌پرست نشده باشیم.

 آنچه مرز بت‌پرستی را از نابت‌پرستی جدا می‌کند این است که چیزی که مطلق و کاملش می‌دانیم واقعا مطلق و کامل هست یا نه، نه اینکه چیزی که می‌پرستیم چه هست یا چه نیست. شک نیست که امروزه کمتر کسی ستاره یا خورشید یا ماه یا مجسمه‌ای فلزی یا چوبی را می‌پرستد، اما این بدان معنا نیست که بت‌پرستی امری منسوخ و متروک شده است؛ بلکه می‌تواند فقط حاکی از این باشد که اشکال و صوری از بت‌پرستی جای خود را به اشکال و صور دیگری سپرده‌اند.

 امروزه، دیگر، تندیس تراشیده‌ای را نمی‌پرستیم اما ممکن است پول یا قدرت یا موفقیت یا شهرت یا محبوبیت یا حیثیت اجتماعی یا لذت یا علم یا افکار عمومی یا گروهی سیاسی یا انسانی خاص یا رژیمی حکومتی یا ... را بپرستیم. از باب ذکر نمونه، آلدوس هاکسلی رمان‌نویس و نقاد انگلیسی (1963-1894)، در (کتاب فلسفه جاودانه) در عین اینکه می‌گوید: «برای اشخاص فرهیخته، اقسام ابتدائی‌تر بت‌پرستی جذابیت خود را از دست داده‌اند» معتقد است که انواع عدیده‌ای از بت‌پرستی عالیرتبه‌تر وجود دارند که آنها را «می‌توان نخست به سه عنوان اصلی طبقه‌بندی کرد: بت‌پرستی فناورانه ، بت‌پرستی سیاسی، و بت‌پرستی اخلاقی».

اما، به نظر صاحب این قلم، شاخص‌ترین مصداق بت‌پرستی، که شاید بتوان آن را علةالعلل سایر مصادیق بت‌پرستی نیز تلقی کرد، عقیده‌پرستی است. در عقیده‌پرستی، آدمی نخست شخص خود را به مقام اطلاق و کمال، یعنی به جایگاه خدایی، فرا می‌برد(=خودپرستی)؛ سپس، به گفته اریش فروم (در کتاب دل آدمی)، به خود شیفتگی بدخیم malignant narcissism دچار می‌شود، یعنی خود را با آنچه دارد تعریف می‌کند، نه با آنچه انجام می‌دهد؛ و سرانجام، عقاید خود را جزو داشته‌ها و دارایی‌های خود به حساب می‌آورد.

فرآورده این فرآیند سه مرحله‌ای این می شود که عقاید خود را می‌پرستد، یعنی:

 اولا: آنها را فراتر از زمان و مکان و اوضاع و احوال و غیر متأثر از عوامل تاریخی، اجتماعی، و فرهنگی، به تعبیری امری ماورائی transcendental، و بدون ذره‌ای نقص و عیب می‌داند،

و ثانیاً: می‌خواهد که عالم و آدم خود را با این عقاید سازگار و موافق کنند و تسلیم آنها شوند و، چون، در اکثریت قریب به اتفاق موارد، نشانی از این سازگاری و موافقت و تسلیم نمی‌بیند، خود دست‌اندرکار ایجاد آن می‌شود و به ستیزه با همه چیز برمی‌خیزد.

عقیده پرستی بزرگترین رقیب خداپرستی است، و کسانی که دغدغه خداپرستی دارند و می‌‌خواهند زندگی خداپسندانه‌ای سپری کنند باید کاملاً مراقب این رقیب باشند، یعنی هیچ چیز را با خود خدا عوض نکنند، حتا عقیده به وجود خدا را. می‌خواهم بگویم که حتا عقیده به وجود خدا، خدا نیست و نباید پرستیده شود.

خدای واحد را باید پرستید، نه کلمه التوحید را. معامله‌ای را که مؤمنان با خدای واحد می‌کنند نباید با کلمة‌التوحید بکنند، بدین معنا که باید فقط خدا را مطلق، کامل، و مقدس بدانند، و حتا عقیده خود را به وجود خدا و تصور خود را از خدا به جایگاه اطلاق، کمال، و تقدیس فرانکشند. جایی که عقیده به وجود و وحدت خدا نیز خود خدا نیست، و نباید پرستیده شود معلوم است که وضع سایر عقاید بر چه منوال است. آیا خودِ باور به وحدت خدا مستلزم این نیست که غیر از همان خدای واحد هیچ چیز دیگری را به خدایی نگیریم و مگر یکی از آن چیزهای دیگر عقاید ما نیستند؟

آنچه مایه اَسَف و موجب احساس خطر است اینکه عقیده پرستی، که خصم خداپرستی است، عین خداپرستی انگاشته و / یا قلمداد شود. کسی که یا خود به چنین توهم یکسان‌انگاری‌ای دچار باشد و / یا بخواهد دیگران را به چنین توهمی گرفتار سازد ساحت زندگی درونی و فردی و خصوصی خود را به شرک می‌آلاید و ساحت زندگی بیرونی و جمعی و عمومی دیگران را به اصناف درد و رنج می‌آکند.

بر ای اینکه خود را از جهت ابتلاء یا عدم ابتلاء به بیماری عقیده‌پرستی بیازماییم راهی نیست جز اینکه ببینیم که چه عقیده‌ای را، و تا چه حدّ، حاضریم در معرض نقد دیگران درآوریم و صدق و کذب و حقّانیّت و بطلان و اعتبار و عدم اعتبار آن را به ترازوی تفکر نقدی critical thinking بسنجیم.

به محض اینکه احساس کنیم که خوش نداریم یکی از عقایدمان در بوته تفکر نقدی واقع شود و / یا به ادلّه و براهین صاحبان عقاید مخالف آن گوش سپاریم، یعنی به محض اینکه احساس کنیم که خوش داریم خود را نسبت به عقاید و اقوال دیگران کَر کنیم، باید پی ببریم که در سنگلاخ عقیده‌پرستی گام نهاده‌ایم و از خداپرستی دور افتاده‌ایم، فارغ از اینکه آن عقیده‌ای که درباره‌اش تصمیم خود را گرفته‌ایم(«تصمیم»، در اصل عربی‌اش، به معنای «کرکردن» است) چه عقیده‌ای باشد.

وقت آن است که هر یک از ما به خود بباوراند که :

الف) من مطلق، کامل، و مقدس، یعنی خدا، نیستم؛

ب) من با داشته‌هایم تعریف نمی‌شوم، بلکه با کرده‌هایم تعریف می‌شوم؛ و

ج) عقاید من از آن سنخ داشته‌هایی نیستند که باید به هر قیمتی، و با هر هزینه‌ای برای خودم و دیگران، نگهشان دارم، بلکه تا زمانی، و تا حدّی، ارزش نگه‌داشتن دارند که نسبت به نقائص‌شان رجحان استدلالی و معرفتی‌ای داشته باشند.

و سخن آخر اینکه خدا نداشتن، به مراتب بهتر از چند خدا داشتن است.

منبع: مقدمه استاد مصطفی ملکیان بر سومین شماره مجله ناقد

 







درباره فرقه اهل حق (1)

تاریخ پیدایش و گسترش مذهب اهل حق  
درباره تاریخ پیدایش فرقه هاى اهل حق اختلاف نظر وجود دارد و در این باره مدارک مستندى در دست نیست . در کتابهاى قدیمى که تا قرن پنجم نگاشته شده ، نامى از اهل حق دیده نمى شود. اگر ملاک اهل حق بودن را صرفا غلو درباره امام على علیه السلام بدانیم در این صورت ، تاریخ پیدایش این فرقه به زمان امام على علیه السلام مى رسد زیرا در زمان آن حضرت ، برخى او را به درجه خدایى رساندند و حضرت با آنها برخورد شدیدى کرد. ما اگر اهل حق را فرقه اى خاص با مجموعه اى از آرا و عقاید که هم اینک مرکز آنها در غرب ایران است بدانیم ، در این صورت تعیین دقیق تاریخ پیدایش آنان ممکن نیست و تنها نقل قولهایى در این باره وجود دارد.
بنا به کتاب نامه سرانجام که از متون مقدس اهل حق است ، این مسلک از زمانى که خداوند با ارواح آدمیان به محاوره پرداخته و از آنان بر الوهیت خود اقرار گرفته است (عالم الست یا علم ذر) پى ریزى شده و برنامه آن در هر زمان و عصرى جزء اسرار پیامبران بوده و سینه به سینه از سلف به خلف مى رسیده است و نیز دنباله همان برنامه اى است که امام على علیه السلام به سلمان و عده اى از یاران معدود خود تعلیم داد و سپس در ادوار گونان اسرار این گروه به اشخاص دیگرى از قبیل بهلول ، بابا سرهنگ ، بابا نااوس و سلطان اسحاق منتقل شده و آنان نیز به دیگران انتقال دادند.

کتاب شاهنامه حقیقت که از کتابهاى اهل حق به شمار مى رود، مؤ سس و پایه گذار اهل حق را نصیر معرفى مى کند و او را غلام حضرت على علیه السلام مى داند.

برخى معتقدند این آیین در قرن دوم توسط بهلول ماهى (م . 219 ق .) و یارانش با استفاده از عقاید و آرا و ذخایر معنوى ایران مانند آیین زردشتى ، مانوى و مزدکى و با بهره گیرى از دین مبین اسلام و آیین مسیحى و کلیمى و افکار فرقه هاى غالى پس از اسلام پى ریزى شده است .(211) همچنین گفته شده است که مسک اهل حق در قرن سوم توسط شاه فضل ولى تاءسیس ‍ شده است .

برخى دیگر بر آن اند که در قرن چهارم مردى به نام مبارک شاه ملقب به شاه خوشین که همچون حضرت عیسى علیه السلام متولد از مادرى بکر به نام ماما جلاله دانسته مى شود، در میان ایلات لر ظهور کرد و آیین حقیقت را در میان مردم شایع کرد. گفته مى شود و وعده داد که پس از رحلتش روحش به جسم شخصى به نام سلطان اسحاق حلول خواهد کرد.

در قرن هشتم سلطان اسحاق (سحاک یا صحاک ) در مناطق کردنشین بین ایران و عراق ظهور کرد. او در قریه برزنجه ناحیه شاره زور بخش حلبچه عراق به دنیا آمد امام پس از مرگ پدرش شیخ عیسى ، به منطقه اورامان ایران مهاجرت کرد. اگر او را مؤ سس فرقه اهل حق ندانیم ، لااقل باید او را بزرگترین مجدد و احیاگر این آیین دانست . او بود که مذهبى با عقاید و آیین مشخص ابداع کرد و اهل حق را از مناطق مختلف کردنشین دور خویش ‍ جمع کرد و آنها را سازماندهى کرد.

یکى از منابع مهم درباره آیین اهل حق مجموعه رسائلى است که شامل شش بخش مى باشد و مجموعا نامه سرانجام یا کلام سرانجام نامیده مى شود. این رسائل توسط سلطان اسحاق و یارانش نگاشته شده است . کتابهاى دیگرى نیز توسط یاران سلطان نوشته شده و از خود او نیز سرودهاى زیادى برجاى مانده است .

سلطان اسحاق براى تداوم آیین خود، یارانش را سازماندى کرد. ابتدا یکى از یارانش به نام پیر بنیامین را به سمت پیرى و دیگر دوستش به نام داود را به سمت دلیل برگزید. سپس هفت تن از پیروانش را به عنوان هفت خاندان براى رهبرى فرقه خویش انتخاب کرد. بدین ترتیب خاندانهاى هفتگانه یارسان (مخفف یارستان به معناى یاران حق ) تشکیل شد. این خاندانها عبارت اند از: شاه ابراهیمى ، یادگارى ، خاموشى ، عالى قلندرى ، میرسورى ، مصطفائى ، حاجى باویسى . در قرن در قرون یازدهم تا سیزدهم ، چهار خاندان دیگر به نامهاى زنورى ، آتش بگى ، شاهیاسى و بابا حیدرى تشکیل شد. در نتیجه هم اکنون در آیین پارسان یازده خاندان وجود دارد. به فرزندان هر یک از این خاندانها سید گفته مى شود که وظایف خاصى بر عهده آنان است . سلطان اسحاق گذشته از خاندانها، به منظور سازماندهى اهل حق ، دسته هاى دیگرى نیز ایجاد کرد و براى هر دسته وظایف خاصى تعیین نمود.

 

برگرفته از سایت امام جواد(علیه السلام )







 

  در خصوص فرقه ضاله بابیت و بهائیت

بابیت و بهائیت فرقه‏ای است ضاله منسوب به علی محمد شیرازی معروف به باب و میرزا حسین علی نوری معروف به بهاء اللَّه. توضیح این که میرزا علی محمد شیرازی (1235 - 1266 ه ق) در شیراز متولد شد. در نوزده سالگی به بوشهر رفت و پنج سال به امور تجارت پرداخت. سپس به عتبات رفت و به محضر سید کاظم رشتی راه یافت. پس از وفات سید کاظم رشتی خود را باب (رابط بین امام زمان و دیگران) معرفی کرد و سپس ادعای مهدویت نمود. برای شناخت این فرقه تا حدودی به ناچار باید به عقب برگشت و فرقه شیخیه را شناخت چون که بهائیت و بابیت محصول فرقه شیخیه است.
فرقه شیخیه از شیعه امامیه منشعب شد و مشرب اخباری گری داشت. اساس عقاید این فرقه "رکن رابع" است؛ یعنی در عصر غیبت امام مهدی، مسلمانان باید رهبری داشته باشند که او احکام را بدون واسطه از امام مهدی(ع) دریافت کند و به دیگران برساند. (شبیه دوره غیبت صغرا و نیابت خاصه عثمان بن سعید و...)
رئیس این فرقه شیخ احمد احسایی بود، و پس از او سید کاظم رشتی.
تعالیم شیخ احمد احسایی بر رکن رابع متمرکز بود. این رکن رابع باید یکی از برجستگان شیعه امامیه باشد که واسطه بین امام غایب و مردم قرار گیرد. احسایی در تلقی از امامان به غلو رو آورد که ائمه مظاهر پروردگارند. تکیه او بر رکن رابع نوعی تقابل با فقهای شریعت بود که مدعی نیابت عامه امام را داشتند. شیخ احمد معتقد بود که امام دوازدهم در جسد (هورقلیایی) (1) است. به همین جهت میگوید: احتمالاً در هنگام ظهور حضرت در قالب اولیه‏اش نباشد، بلکه در قالب شخص دیگری ظاهر میشود.(2)
این افکار انحرافی شیخیه در برخی از جمله در میرزا علی محمد شیرازی تأثیر گذاشت و او را وسوسه کرد که ادعای ناحق کند و بگوید من رکن رابع و یا باب حضرت مهدی(ع) هستم و اندکی بعد گفت: من مهدی موعود هستم و برخی از پیروان شیخیه هم به او پیوستند.
ادوارد براون انگلیسی در مقدمه نقطة الکاف مینویسد: میرزا علی محمد شیرازی اول ادعا کرد که او باب (واسطه بین امام غایب و شیعیان) است ولی طولی نکشید که یک قدم به جلو نهاد و ادعا کرد که او همان قائم موعود، مهدی منتظر و امام ثانی عشر است در این هنگام لقب باب را به یکی از پیروان خویش ملا حسین بشرویه‏ای داد.(3)
حسین خان نظام الدوله حاکم شیراز از بیم تفرقه و فتنه پدید آمده تدبیری اندیشد، روزی به طور خصوصی پیش میرزا علی محمد شیرازی رفت و گفت: بر من روشن شده که سخن و طریقه تو درست و به حق است. من دیشب در خواب دیدم که تو نزد من آمدی وگفتی در جبین تو نور ایمان مشاهده میشود، میرزا علی محمد در پاسخ گفت: توخواب نبودی، بلکه در بیداری بودی و من خودم بودم به بالین تو آمدم و این مطالب را به توگفتم. حسین خان نظام الدوله دست او را بوسید و گفت: من و این همه قشون در اختیار شما.
باب گفت: وقتی که پیروز شدیم سلطنت روم را به تو خواهم داد. حسین خان گفت: من سلطنت نمیخواهم، آرزوی من شهادت در رکاب تو است، لیکن بیا قبل از همه، حال که حجت را بر من تمام کردی، بر علما نیز تمام کن، در جلسه‏ای در حضور علما دعوت خویش را اظهار کن و آنان آن گاه که صداقت تو را دانستند و به تو ایمان آوردند، کار سهل است. او این پیشنهاد را پذیرفت و در جلسه‏ای دعوت خویش را اظهار نمود. نظام الدوله گفت: بهتر است که دعوت خویش را با دست خود بنویسی تا هر که بخواهد، آن را بخواهد و ایمان آورد. او پسندید و قلم در دست گرفت و چند سطری نوشت. علمای مجلس به نوشته او نگریستند و دانستند که چه قدر بی سواد است. نظام الدوله بدو نگریست و گفت: با این که هنوز چند جمله بیش ننوشته‏ای این همه اغلاط، تو چگونه جرئت کردی که چنین ادعا کنی، دستور دارد در همان جلسه هر دو پای او را بستند و زدند و سر انجام علی محمد به ناچار به غلط کردم و توبه و استغفار واداشت.(4)
علی محمد باب در فارس، اصفهان و در قلعه چهریق ماکو در آذربایجان محبوس شد، سپس وادارش کردند که با علما مناظره کند. وی که در برابر علما در حکم کودکی بیش نبود، در مناظره اظهار عجز نمودو از کرده خویش پشیمان شد و از ادعایش دست بر داشت. پس از این مناظره و الی تبریز او را بار دیگر در قلعه چهریق زندانی کرد و چندی بعد در عهد حکومت ناصر الدین شاه قاجار و صدارت امیر کبیر، در تبریز اعدام شد.
یحیی نوری ملقب به صبح ازل جانشین او شد او با برادرش میرزا حسین علی معروف به بهاءاللَّه به عراق تبعید شدند، در عراق بین این دو برادر اختلاف افتاد و هر کدام خود را جانشین علی محمد باب معرفی کردند.
دولت عثمانی این دو را به قبرس و فلسطین تبعید نمود. پیروان یحیی نوری را "ازلی" و پیروان میرزا علی محمد را "بهائی" نامند. بهاییها برای خود قائل به دین و شریعت جدید هستند، همتشان مبارزه با اسلام است. دولت‏های استعماری غربی در پی ترویج آن بر آمدند و امروزه مرکز بهائیت در فلسطین اشغالی است.(5)

پی نوشت‏ها:
1 - این واژه را شیخ احمد احسایی به کار برد که مترادف با اصطلاح جسم برزخی فلاسفه است.
2 - مبلغی، تاریخ ادیان و مذاهب جهان، ج 3، ص 1396 - 1400.
3 - لغت نامه دهخدا، ج 3، ص 3250.
4 - لغت نامه دهخدا، همان، ص 3251.
5 - برای اطلاع بیشتر ر. ک: لغت نامه دهخدا، واژه "باب" و مبلغی، تاریخ ادیان و مذاهب جهان، ج 3، ص 1396 به بعد.







باسلام وعرض معذرت از اینکه وبلاگم را دیر به روز کردم

                دین و دنیای جدید؟

مقدمه:
دین اسلام برای تدبیر جامعه بشری آمده است و از طرفی‌دیگر در دنیای‌جدید پدیده‌های‌متنوعی‌ظهورمی‌کند که‌هر کدام‌به‌سهم‌خود بر نحوه‌زیست‌و زندگی‌انسانها تأثیر می‌گذارند. دراین‌وضعیت‌ممکن است درذهن جوان کنجکاومسلمان این سوال جریان پیدا کند که ‌نسبت‌دین‌او با دنیای‌جدید چیست؟ البته‌این‌سؤ‌ال‌بسیار کلی‌و مبهم‌است‌و برای‌آنکه‌پاسخ‌خود را بیابد چاره‌ای‌جز این‌نیست‌که‌در مرحله‌اول‌مولفه‌ها و ابعاد و ارکان‌دنیای‌جدید را یکایک‌تفکیک‌کنیم‌و نسبت‌هر یک‌را با دین‌ارزیابی‌نماییم‌و در مرحله‌بعد پس‌از جمع‌بندی‌این‌ارزیابیها به‌آن‌پرسش‌مهم‌پاسخ‌دهیم.اما ابتدا لازم است مقدمه بحث رابا طرح چند سوال اینگونه آغاز کنیم:
-1 میزان‌دخالت‌دین‌در سعادتمندشدن‌‌جامعه بشری چقدر است؟
2- آیا ‌تکنولوژی مورد تائید دین‌است؟
3- نقش دین در ترغیب‌به‌بهره‌وری‌از مواهب‌طبیعی‌چیست؟
مکتب‌هایی‌که‌خطوط ‌بایستگی‌و شایستگی‌جامعه‌انسانی‌را چه‌در قلمرو زندگی‌این جهانی ‌و چه‌در حیات‌جاودانی‌ترسیم‌می‌نمایند، خطوط‌کلی خواهد بود نه ورود درمسائل‌جزئی.اما شناخت‌آن‌خطوط ‌کلی‌و قرارگرفتن‌در جریان‌جزئیات‌و تطبیق‌کلیات‌بر آنها، به‌عهده‌خود مردم‌است‌و بهمین دلیل‌می‌گوییم: مکتب‌اسلام‌دو جنبه دارد:
الف:جنبه‌پیشروی
ب: جنبه‌پیروی.
لذا همه آموزه های دین ‌مربوط‌به‌نیازهای‌ثابت‌مادی‌و معنوی‌انسانها است، مکتب‌اسلام‌با جنبه‌پیشروی، انسانها را روبه‌کمال‌تشویق می کند و اما در جزئیات‌و موضوعات‌و انتخاب‌طرق‌زندگی‌[ مادامیکه‌مخالف‌عقل‌و مقررات‌ثابت‌شده اسلامی‌نباشد ] مکتب‌اسلام‌خواسته‌های‌معقول‌مردم‌را امضا، نموده‌و به‌اصطلاح‌رویکرد پیروی‌دارد وشاید به همین علت است‌که‌اسلام‌تازگی‌و سازندگی‌خود را در ذات‌خود دارد و در نتیجه‌جاودانگی‌مقتضای‌ذات‌آن‌است.
اگر فرد‌یا جامعه‌ای‌به‌علل مختلف ‌فاقد‌استعدادلازم باشد،دراین صورت هیچ‌خللی‌بر کمال دین ‌وارد نمی‌آورد.
البته جامعه بشری‌ممکن‌است‌بدون‌شریعت‌اسلامی‌نیز برقرار باشد.اما بر اساس مبانی دینی معتقدیم نیاز انسان‌[ به‌جهت‌استعدادهای‌بسیار متنوعی‌که‌دارد ] به‌هدایت فکری‌از طریق خالق هستی ضرورتی غیر قابل انکاراست.
زیرا هدف‌حیات‌انسان منحصر در زوایای حیوانی نیست.
هنگامی که زندگی اجتماعی‌برای‌او ضروری‌شد؛ زمانی محتوایی این زندگی مستند به‌سیاست‌عقلی‌است‌وگاهی مستند به‌شریعت‌الهی‌است اماهنگامی که آن‌مستند به‌سیاست‌عقلی‌است،منافعش‌تنها در دنیا، حاصل‌می‌گردد. بنابراین، قوانین‌شریعت‌اسلامی‌مجموعه‌ای‌از احکام‌شرعی‌و آداب‌اخلاقی‌و قوانین‌طبیعی‌است‌که‌مراعات‌آن‌دنیای جدیدی را پیشروی انسان باز می کند، در نتیجه‌زندگی‌بر مبنای‌دین‌از زندگی‌بر مبنای‌تعقل‌محض‌[ اگر امکان‌پذیر باشد ]، کاملتر و جامعترخواهد بود. جامعیت ‌زندگی‌دینی‌از آنجهت‌است‌که‌‌سعادت‌هر دو جهان را تامین میکند. اما زندگی‌بر مبنای‌سیاست‌غیردینی‌این فرجام اندیشی را ندارد.

منظوراز «تکنولوژی‌دینی» چیست؟
در آن‌هنگام‌که‌نیازهای‌اساسی‌جامعه بشری شکل می گیرد، موجب‌‌ابداع‌و ابتکار صنعتی می شود تا ‌نیازهای خودرا مرتفع‌نماید ، قرآن نیز‌تاکید کرده است «و اعدوا لهم‌مااستطعتم‌من‌قوة» (و هر چه‌می‌توانید قوای‌خود را برای‌دفاع‌از حیات‌و شرف‌و کرامت‌خود در برابر دشمن آماده‌کنید.) انفال/60.
در گذشته عده‌ای‌ساده‌لوح‌می‌کوشیدند اصول‌همه‌ابتکارات‌و تکنولوژیهایی‌که‌بشر به‌آنها دست‌یافته‌است، از قرآن‌و احادیث‌استخراج‌نمایند و این‌یک‌کار بیهوده ای‌بود، زیرا وظیفه مستقیم‌مکاتب آسمانی‌و منابع‌معارف‌دینی‌این‌نیست‌که‌برای‌بشریت‌،علوم‌ریاضی، فیزیکی، شیمی، گیاه‌شناسی، زمین‌شناسی‌را با تمامی‌مسائل‌و قوانین‌آنها تعلیم‌بدهند، آنچه‌که‌وظیفه دین است، تعلیم‌بشریت‌در عرصه‌«حیات‌معقول» و آموزش‌همه‌نیازهای‌اصیل‌وبنیادی او است. ‌اما کمیت‌و کیفیت‌‌آن‌، موکول‌به‌حواس، تعقل‌، انواع‌درک‌، دریافتهای‌اکتشافی‌وانواع‌تکاپوها است‌که‌خداوند این سرمایه رابه‌بندگان‌خود عنایت‌فرموده‌است.
همانگونه‌که‌لزوم‌و کیفیت‌آماده‌کردن‌وسیله‌برای‌کشاورزی، ابزار خاص‌برای‌ساختن‌مسکن‌و تهیه انواع‌دواها برای‌معالجه‌بیماریها، وظیفه پیامبران‌و کتب‌آسمانی‌نیست، چنانکه‌بیان‌طرق‌به‌وجود آوردن‌انواع‌تکنولوژی‌ها، ساختن‌کامپیوترها، تجزیه، تحلیل‌ذر‌ات‌اتمی‌و غیره...به‌عهده دین نیست.
پس هر کس‌که‌توانایی‌تهیه‌و تنظیم‌علوم‌وتکنولوژی‌مزبور را داشته‌باشد [ اعم‌از دولت‌, جامعه‌و فرد ] و با اینحال‌اقدام‌نکند،بلحاظ تفکر دینی مسئول‌و مجرم‌محسوب‌می‌گردد.
از این‌رو وضعیت‌اقتصادی‌و معیشتی‌ثابتی‌در تمام‌دوره ها برای‌انسان‌نمی‌توان‌در نظر گرفت‌و اسلام‌نیز بر همین‌اساس‌علم‌اقتصاد ثابتی‌را برای‌‌حیات‌بشری‌معرفی‌نکرده‌است،‌اساساً‌هیچ‌مکتب‌یا علمی‌نیز نمی‌توانداین شیوه را دنبال نماید.زیرا ذات‌علم متناسب‌با شرایط ‌و اوضاع‌زمان‌در تغییر و تحول‌است.
در عین‌حال‌اسلام‌از دو جهت‌بر دانش های مورد نیاز جامعه نظارت‌دارد؛
الف: بلحاظ ‌نظام فقهی‌و حقوقی
ب: بحاظ ‌نظام اخلاقی.
و به‌این‌جهت‌سیستم‌اقتصاد اسلامی‌مانند فقه‌و فلسفه‌اسلامی‌باز است. لذا آن‌علم‌و دانشی، فرصت‌ظهور و بروز در جامعه‌اسلامی‌می‌یابد، که‌خود را با قواعد اخلاقی‌و فقهی‌‌و حقوقی‌اسلامی‌هماهنگ‌کند. با این‌اوصاف‌برای دین در برابر دنیای جدیدچالشی نخواهیم داشت.
بعضی‌از متفکران‌غربی‌و پیروان‌آنان جایگاه دین را ‌تغییر داده‌وآن‌را از همه پدیده‌ها و شئون‌حیات‌مادی‌و معنوی‌تفکیک کردند و در حقیقت‌با این‌اقدام‌قهرمانانه!! هویت‌دین‌را از موجودیت‌انسانی‌جدا کردند و بقول‌مردان‌خردمند مغرب‌زمین،انسان را تا حد‌دندانه‌های‌ماشین‌ناآگاه‌پایین‌آوردند و برای‌دلخوش‌داشتن‌او دست‌به‌دامان‌اپیکوریان‌شده، با سرخوشی‌و مستی‌و تخدیر او را سرگرم‌نمودند، تا آنجا که‌بقول‌مولوی‌: ذکر و فکر او را به‌پایین‌کشاندند.حتی‌بعضی‌ها کار را به‌آنجا رساندند که‌با کمال‌وقاحت‌بگویند: اندیشه‌یک‌نوع‌بیماری‌است.در حالی که دین به اندیشه و اندیشیدن بهای فراوانی داده است .البته این‌سلاح‌مخرب‌هویت‌انسانی‌در کارگاه‌فکری‌امثال‌سارتر تیز می‌شود که‌معتقد است: «انسان‌تاریخ‌دارد و نهاد ندارد»!
همه‌آن‌آیات‌قرآنی‌که‌دستور به‌مطالعه‌و بررسی‌جهان‌هستی‌‌می‌دهند، برای‌آن‌نیست‌که‌چند رشته دانش‌مجرد از عمل‌و سازندگی‌را به‌دست‌بیاوریم‌واسم آن را دنیای جدید بنامیم. بلکه‌در این‌دنیا باید شخصیت‌آدمی‌به‌ثمر برسد و این‌به‌ثمررسیدن‌سنتز یا محصولی‌از علوم‌و معارف‌و گسترش‌«من‌انسانی» بر جهان‌عینی‌است‌که‌بدون‌ساختن‌جهان‌برای‌بهره‌برداری‌در حیات‌معقول‌امکان‌پذیر نیست‌.تلاش مسلمانان برای بدست آوردن بهترین ابزارهای توسعه زندگی ایده آل؛ هیچ تعارضی با اصول اسلامی ندارد.
امام‌باقر(ع) فرموده: انی‌لا بغضَ‌الرجل‌ان‌یکون‌کسلانا عن‌امر دنیاه‌و من‌کسل‌عن‌امر دنیا، فهو عن‌امر آخرته‌الکسل‌(الفروع‌من‌الکافی، 5/85) (من‌دشمن‌می‌دارم‌مردی‌را که‌در امر زندگی‌دنیوی‌افسرده‌و کسل‌باشد و هر کس‌در زندگی‌دنیوی‌کسالت‌داشته‌باشد آن‌شخص‌در امور اخروی‌کسل‌تر است).
امروز ما شاهد بروز یک‌نظام‌عالی‌حقوق‌جهانی‌بشر از دیدگاه‌اسلام‌هستیم‌که‌با تکیه‌به‌نصوص‌و قواعد مستند به‌نصوص‌الهی‌و ‌به‌جوامع‌بشری‌عرضه‌می‌شود, ‌پیشرفت‌تکاملی‌بشر نه‌با گسترش‌فراگیر تکنولوژی‌است‌و نه‌بواسطه علم‌برای‌سلطه‌گری‌و نفع‌گرایی‌و لذت‌پرستی، بلکه‌بوسیله اخلاق‌والای‌انسانی‌است‌تااز این طریق فرهنگ انسانی را به فرهنگ اسلامی نزدیک سازد.

رابطه دین و توسعه:
می‌خواهم‌از نسبت‌دین‌اسلام‌با توسعه‌به‌عنوان‌یکی‌از مولفه‌ها و ارکان‌دنیای‌جدید بحث کنم تا نتایج شفاف تری از موضوع ارائه شود.
واژه‌«توسعه» که‌معادل‌آن‌در زبان‌انگلیسی‌(
Development) است، یک‌واژه‌کاملاً‌گمراه‌کننده‌و فریبنده‌است. در واقع‌مفاد این‌مفهوم‌حکایت‌از یک‌نوع‌وسعت‌یافتن‌در سطح‌می‌کند و به‌همین‌جهت‌هیچ‌دلالتی‌بر وسعت‌یافتن‌در «عمق» و به‌عبارت‌دقیقتر رشد خودجوش‌و درونی‌یک‌جامعه‌ندارد. این‌دام‌و سرابی‌که‌از آن‌با عنوان‌توسعه‌یاد می‌شود، کاملاً‌متناسب‌است‌با برخی‌از روشهایی‌که‌به‌آراستگی‌ظاهر و تخریب‌باطن‌یک‌جامعه‌منجر می‌شود. معمولاً‌در کشورهای‌جهان‌سوم، بعد از تغییر گروه‌«مرجع» و نفی‌«سنت‌و هویت‌خود»، اهداف‌توسعه‌مطرح‌می‌شود و همین‌اهداف‌به‌افراد کم‌تجربه‌که‌نسبت‌به‌غربی‌ها احساس‌حقارت‌می‌کنند تلقین‌و از طریق‌آنها در برنامه‌ریزی‌کشورها برای‌تعیین‌سطح‌توسعه‌تدوین‌می‌گردد. مثلاً‌کسانی‌چون‌دانیل‌لرنر در تعیین‌ضوابط‌توسعه‌جوامع‌به‌معیارهای‌«کمی» ذیل‌اشاره‌می‌کنند.
-1 میزان‌گسترش‌شهرها، -2 میزان‌باسوادی، -3 استفاده‌از وسایل‌ارتباط‌جمعی‌مانند، روزنامه‌و کتاب‌و تلویزیون‌ورادیو، -4 میزان‌مشارکت‌در انتخابات.
البته‌گو اینکه‌برخی‌از این‌ضابطه‌ها در شرایطی‌خاص، گویای‌اطلاعات‌مفیدی‌برای‌بخشی‌از جامعه‌می‌توانند با شند، اما قطعاً‌این‌ضوابط‌به‌هیچ‌وجه‌برای‌سنجش‌میزان‌پیشرفت‌و رشد و تعالی‌حقیقی‌یک‌جامعه‌حتی‌در کمترین‌حد نیز کافی‌نیستند. از این‌نکته‌نیز غافل‌نباشیم‌که‌در مورد مفهوم‌و محتوای‌واژه‌پیشرفت‌(
Development)(که‌در جامعه‌ما از آن‌به‌توسعه‌تعبیرمی شود) هیچ‌اتفاق‌نظری‌حتی‌در محافل‌علمی به اصطلاح دنیای جدید(‌اروپا‌وآمریکا)‌وجود ندارد. هنوز معلوم‌نیست‌مراد از رشد و توسعه، رشد تکنیکی‌است‌یا رشد معنوی‌یا رشد بیولوژیکی‌یا رشد سیاسی‌و یا ترکیبی‌از اینها. اما اگر ما معیارهای‌پیشرفت‌و رشد یک‌نظام‌اجتماعی‌را عبارت‌از، امکان‌ارضائ نیازهای‌اساسی، کاهش‌پیچیدگی‌اجتماعی، نظم‌اجتماعی‌، کمک‌به‌هم‌نوع، توافق‌و وحدت‌ارزشی، انسجام‌اجتماعی‌(صرف‌نظر از نابرابریهای‌اجتماعی) بدانیم.
به‌نظر می‌رسد هیچیک‌از معرفهای‌کمی‌که‌اشخاصی‌چون‌آقای‌دانیل‌لرنر مطرح‌می‌کردند، در ارزیابی‌این‌مقولات‌اساسی‌، کامیاب‌و موفق‌نخواهند بود. آن‌توسعه‌ایده‌آلی‌که‌ما باید به‌دنبال‌آن‌باشیم‌نوعی‌توسعه‌در عمق‌و به‌تعبیر قرآن، رشد و تعالی‌یافتن‌است. توسعه‌ایده‌آل‌توسعه‌و پیشرفتی‌است‌که‌درآن‌سطح‌تفکر و فرهنگ‌افراد بیشتر از سطح‌بهره‌وری‌از ابزارشان‌است‌اما توسعه‌در مصداق‌امروزی‌اش‌بگونه‌ای‌است‌که‌سطح‌دارایی‌ابزاری‌افراد بسیار بسیار بالاتر از سطح‌دارایی‌فکری‌و فرهنگی‌آنها است، در نتیجه‌همه‌چیز برای‌چنین‌افراد و جوامع‌تبدیل‌به‌ابزار می‌شود فعالیتهای‌ابزاری‌تبدیل‌به‌هدف‌می‌گردد. ‌متاسفانه‌آنچه‌که‌توسط‌غربیها - مراد سرمایه‌داران‌غربی‌است‌- به‌عنوان‌الگوهای‌توسعه‌به‌کشورهای‌جهان‌سوم‌القأ می‌شود، همان‌بُعد مادی‌و ارزشهای‌مادی‌توسعه‌است.که رویکرد‌صرفاً‌«مصرف‌کننده» دارد؛ مصرف‌کننده‌فرهنگ‌غرب، تکنولوژی‌غرب، سیاست‌غرب، تفکر غرب‌و دیگر شئون‌زندگی‌سرمایه‌داری‌و صنعتی‌غربی. ممکن است دین با چنین رویکردی چالش داشته باشد.
اگر دنیای جدید را به معنایی توسعه یافتگی بدانیم در این صورت دین اسلام نه نتها مخالف توسعه درعمق نیست بلکه به بخش دوم آن ( توسعه در سطح ) نیز ساختارو مدل می دهد.لذا پاردوکسی مشاهده نمی شود, تا بین دین ودنیای جدید عدم سازگاری حاکم گردد.
به‌نظرنگارنده‌نه‌تنها دین از یک ساختار و نظام درونی مستحکمی برخوردار است بلکه این دنیای جدید است که در مواقع متعدد از درون گرفتار نقاط کور وابهام های فروان در عرصه های مختلف است.در چنین دنیای جدیدی حرکت در چارچوب سیاست دین؛ راهبردی است که حتی مورد توصیه عقلانیت جامعه بشری نیز قرار می گیرد.

منابع:
برای مطالعه بیشتر.
1-مقدمه‌ای‌بر جهان‌بینی‌اسلامی،جعفر سبحانی.
2-تعامل های دین و دولت - علیرضا شجاعی زند.
3-قبسات ,ش, 1, 4 ,5,7.
4-توسعه و تضاد, رفیع پور.
5-مجموعه مقالات دین و مدرنیته.
6-اصول وفروع کافی،ج،5،ص،85.
7-قرآن کریم.

 







فرقه سازی های شبه عرفانی در جهان مدرن (2)

 

 

یکی دیگر از جریان های معنوی هند، رام ا... است. در قرن پنجم، شخصی به نام شیخ کبیر که پدر او مسلمان و مادرش هندو بود به ذهنش رسید که میان اسلام و آئین هندو  یک کیش ترکیبی و التقاطی ایجاد کند. رام ا... ترکیبی از نام خدای مسلمان ها و رام خدای هندوهاست. او از یک سو بخشی از مبانی خود را از مکاتب عرفانی هندی می گیرد و از سویی دیگر متأثر از مسیحیت است و از طرف سوم سعی دارد به آیه و حدیث هم تمسک کند! دیدگاه او درباره نسبت زن و مرد ریشه در اندیشه های تانتریک دارد. او با تأیید برابری ادیان، پلورالیسم دینی را تأیید کرد و انحصار حقانیت را از اسلام ستاند.

جریان بعد کریشنا مورتی است که بیست سال تحت آموزش و تعلیم یک فرقه به نام تئوسوفیست ها یا همان مسیحیت صهیون بوده است. یکی از کارهای این فرقه تقویت فرقه شیطان پرست ها است که آداب و مناسک بسیار وحشیانه و خطرناکی دارند. اعتقاد دیگر آن ها این است که موعود را یک یهودی می دانند که با تکیه بر دیوار ندبه در اورشلیم ظهور می کند. تعدادی از فیلم هایی که اخیراً درباره آخرالزمان ساخته شده ترویج اندیشه های آنهاست.

 

یوگاناندا خدایی را که ارائه می دهد همراه با ابهام و اجمال است، گویی وی به چند خدایی معتقد است. از یک طرف تثلیث مسیحیت را تأیید می کند و از سوی دیگر سعی دارد آن را با تعالیم هندو مطابقت دهد.

 

به نظر دالایی لاما مهم ترین هدف زندگی انسان رسیدن به شادی است. افکار و اندیشه های او ریشه در عرفان های هندو دارد و عناصر اصلی آن از قبیل تناسخ و قانون رنج است و از سوی دیگر از عرفان مسیحیت و اصول و قواعد روان شناسی بهره برده است. همچنین وی جایزه صلح نوبل دریافت کرده و در سال گذشته سفری به اسرائیل داشته است که با مقامات رسمی آنها دیدار کرده و جوایزی را از آنها دریافت کرده است!.

اصولی که دالایی لاما به آن تکیه کرده پراگماتیسم امریکایی است. براساس فلسفه پراگماتیسم، هر آنچه مفید است حقیقت است!

 

عرفان های امریکایی سه شاخه دارد: عرفان سرخپوستی، عرفان اکنکار و پائولوکوئیو.

عرفان سرخپوستی چند فرقه دارد که عقایدشان به شرح زیر است:

عرفان تولتک بیش از آنکه عرفان باشد، یک سلسله گزاره های اخلاقی است که بعضی از آنها ناقص یا نادرست است. عرفان ساحری که به سحر، رؤیا بینی و استفاده از گیاهان و داروهای توهم زا و... اعتقاد دارد. حداکثر چیزی که درباره ی آن می توان گفت این است که شامل یک سلسله توصیه های اخلاقی و به دنبال زندگی بهتر است، اما در واقع این ها نه عرفان است و نه حتی  یک مکتب اخلاقی درست.

آئین اکنکار معتقد به سفر روح و یافتن اقلیم بهشتی است که ارتباطی به خداوند ندشته و از سوی دیگر قیامت هم در این تفکر جایگاهی ندارد.

پائولوکوئیلو نویسنده ای امریکایی است که آثار او شهرتی جهانی به او داده است. او 17 اثر دارد. مهمترین ویژگی های آثار وی محتوای اشراقی و عرفانی آنهاست که به صورت رمان و داستان ارائه کرده است. دستمایه رمان های پائولو، عرفان ساحری، کاستاندا و عرفان مسیحیت است. او یک شخصیت کاملاً سیاسی است و در داستان ها و رمان هایش افکار و اندیشه های مارکسیسم را پیگیری کرده است، (مارکسیسم امروزه هیچ گونه وجاهتی ندارد و یک مکتب شکست خورده و فروپاشیده است.)

 

مهمترین محور عرفان مسیحیت «تجربه عرفانی» است و دقیقاً از همین روست که امروزه مسئله تجارب دینی و عرفانی به عنوان یک مقوله ی مستقل درغرب به صورت جدی مطرح است. برخی پنداشته اند تجارب عرفانی یا دینی همان مکاشفاتی است که درعرفان اسلامی مطرح است. اما میان این دو تفاوت های ظریفی است از جمله این که تجربه عرفانی از عقلانیت دینی به دور است اما مکاشفات که غایت سیر و سلوک عملی است پشتوانه نظری و عقلانی به صورت عرفان نظری دارد. دیگر اینکه تجربه عرفانی یک حالت درونی است، اما مکاشفه نوعی رؤیت و شهود است. و این یکی از عللی است که دین مسیحیت امروزه به گوشه ای خزیده و کاملاً دینی درونی و تنها مخصوص یکشنبه ها در کلیسا شده است.

 

مطلبی که درباره عرفان یهود یا آئین کابالا یا قبالا می توان گفت این است که یهود اساساً عرفان ندارد و اگر هم چیزی به این نام مطرح است در واقع ترکیب و اختلاطی از کیش های عرفانی دیگر مثل عرفان مسیحیت، یوگا، آئین های عرفانی هندی، تفکر نو افلاطونی، آئین زرتشتی و تصوف اسلامی است.

 

آئین ذن، آئینی چینی است که در آن متون مقدس جایگاهی ندارد، مناسک و علم و ساختن معبد نفی شده است، انزواطلبی مطلق حاکم است و هر گونه عقلانیت و فلسفه مطرود است. علم هم در نظر این مکتب جایگاهی ندارد، در آئین ذن، خدا، معاد، وحی و نبوت و اساساً دینی وجود ندارد و آنچه به چشم می خورد تائو و عوامل طبیعی است که هیچ ارتباطی به عرفان ندارد. اساس این مکتب بوداست و این آئین سرشار از ایده های فرهنگ هندوست.

 

فراعلم و فراروانشناسی: در این محدوده پنجاه مقوله قرار می گیرد مانند: پیشگویی، طالع بینی، سفر معنوی، مدیتیشن، NLP ، تجسم خلاق، رنگ درمانی، موسیقی درمانی و...

در مورد این پدیده ها باید گفت که اینها عمدتاً تکنیک هایی برای دستیابی به آرامش هستند و هیچ ارتباطی با عرفان ندارند. نکته دیگر این که بعضی از این دستاوردها واقعیت علمی ندارد و بیشتر برای ایجاد هیجانات آنی و کاذب مطرح شده است. نسبت به بعضی دیگر هم باید گفت پژوهش های علمی درباره آنها هنوز ناقص است و تا تکمیل شدن فاصله دارد.

 

سینما ماوراء: هالیوود از سال 1971 جریان جدیدی در حوزه فیلم و سینما ایجاد کرد که بعدها به سینمای دینی یا سینما ماوراء معروف شد، مهمترین فیلم این سینما در سال 1979 ساخت شد به نام ماتریکس، هم اکنون هم حدود 100 فیلم با هزینه های بسیار بالا در هالیوود ساخته شده است. از این مهمتر پدیده ای تحت عنوان کارتون های دینی است. ده ها کارتون با عنوان کارتون های دینی، مافوق طبیعی و ماوراء ساخته شده  که تقریباً تمامی آنها در کشور ما پخش شده است و هر کدام از آن ها تحلیل های مفصلی دارد. کارتون هایی مثل دو قلوهای افسانه ای، آلیس در سرزمین عجایب، بابا لنگ دراز و...

 

اکنون در کشور ما بیش از پنج هزار عنوان کتاب فرقه های مختلف به زبان فارسی چاپ شده است، حدود پنج هزار سایت در این حوزه فعالیت دارند و محافلی را برپا می کنند که با توجه به انحرافات و کاستی ها و آسیب هایی که برای این جریانات ذکر شده، بر ماست که با  بررسی ضعف ها و کاستی های این فرق و روشنگری در مورد آن ها و شناخت دقیق عرفان اسلامی با یکی دیگر از ابعاد تهاجم فرهنگی مبارزه کنیم.

 

منبع: برگرفته از کتاب «آفتاب و سایه ها» و سخنرانی دکتر محمد تقی فعالی







عرفان های نو ظهور – قسمت اول

تأثیر تمدن و تکنولوژی جدید بر دگرگونی و بهتر شدن وضع زندگی مادی بشر را هرگز نمی توان دور از نظر داشت اما این واقعیت تلخ را نیز نمی توان کتمان کرد که تمدن مدرن یکی ازعوامل مهم غفلت آدمیان از اصلی ترین ساحت وجودی خود یعنی روح ملکوتی و در نتیجه فروپاشی بنیادهای اخلاق و معنویت در جهان معاصر بوده است.

ناتوانی تمدن صنعتی در برآوردن نیازهای معنوی و ارزشی انسان معاصر و در نتیجه ظهور بحران ها و بن بست های بغرنج در فضای ذهن و زندگی آدمیان سبب شده است تا بار دیگر دل های مضطرب، متوجه وسیله ای گردد تا انسان دور افتاده از اصالت های خویش را از گرداب وحشتناک کنونی نجات داده و به ساحت امن سعادت رهنمون شود.

 

بازگشت به اصالت ها و رونق بازار معنویت که ما درعصر خود شاهد رشد سریع آن هستیم، معلول همین واقعیت می باشد که فی نفسه پدیده ای مبارک است. اما آنچه در این شرایط، سخت نگران کننده و هشداردهنده است سربرآوردن کیش ها و سبک ها و فرقه های عرفانی گوناگون است که در قالب و مدل های رنگارنگ و جذابی عرضه می شوند، در حالی که هیچ بهره ای از چشمه سار حقیقت به مخاطبان کمال جوی خود تقدیم نمی کنند. تردیدی نیست که این گونه کیش ها و مسلک ها از آن جهت که بر اصول و پایه های واقعی بنیاد نشده اند نه تنها درمان کننده بحران های اخلاقی، روحی و معنوی انسان های این عصر نمی باشند بلکه خود به تشدید این بحران ها کمک می کنند و جسم و جان آدمیان را در معرض دردها و مصیبت ها قرار می دهند. در آماری که مراکز بین المللی داده اند، اکنون بیش از هزار فرقه و جریان معنوی در جهان وجود دارد. از مجموعه این هزار فرقه، 700 فرقه در انگلستان وجود دارد و کمترین آن ها در سوئیس و سوئد که بین 50 تا 100 فرقه می باشد و تمامی آنها تقریباً در ایالات متحده امریکا وجود دارد.  جالب این جاست که توجه به این فرقه ها و جریان های معنوی امروز برای خود غربی ها هم چندان مثبت قلمداد نشده است به طوری که صدها مؤسسه و NGO  ضد فرقه در این کشورها به وجود آمده، در کشور انگلستان یک اداره کل ضد فرقه تعریف شده است و در فرانسه حدود 3 سال پیش یک وزارت ضد فرقه ایجاد شده بود.

 

فرقه های شبه عرفانی در جهان به 7 دسته کلی تقسیم می شوند که به طور کلی و اختصار بیان می گردد:

1) عرفان های هندی  2) عرفان های امریکایی 3) عرفان مسیحیت 4) عرفان یهود 5) عرفان چینی 6) پدیده ای به نام فراعلم یا فراروانشناسی 7) سینمای ماوراء

 

فرقه های معنوی هند به دو دسته سنتی و نوظهور تقسیم می شوند. فرقه های سنتی شامل آئین ودا، آئین برهمن، آئین جین، آئین بودا و آئین تنتره است.

برهمن ها به ایده تناسخ معتقد هستند؛ یعنی هر وقت موجودی از بین برود، روح آن از کالبد جدا شده و در همین دنیا به کالبد موجود دیگری درمی آید و این به معنی نفی معاد و قیامت است و باید بدانیم که تناسخ با فرهنگ هندوها کاملاً گره خورده است. جینی ها به دو اصل اعتقاد دارند: یکی ریاضت شاقه؛ یعنی اگر انسان بخواهد به تعالی برسد باید با ریاضت های شاق و دشوار مسیر را طی کند و دوم نیازردن جانداران به حدی که کشاورزی در نزد آنها حرام است! بوداها به 4 اصل معتقد هستند؛ اصل رنج (زندگی سراسر رنج است)، ریشه تمامی رنج ها، آرزوها و امیال، هواهای نفسانی است، باید با آرزوها جنگید و برنامه عملی برای این مبارزه، که برای هر یک از این ها قاعده هائی را مطرح می کند. نکته قابل توجه این است که بودا به طرز افراطی به همه ی مسائل زندگی نگاه کرده است و زندگی و حیات انسان و دنیا را سیاه نمایی می کند ولی اسلام نگاهش اینگونه نیست، نگاه اسلام، نگاه متوازن و متعادل است، طبق آیات قرآن زندگی دنیا دو بخشی است؛ بخشی از آن آلام و رنج هاست اما بخش دیگر آن پر از زیبائی هاست.

بودا انسان را به فرار از رنج ها دعوت می کند، حال آنکه این فرار امکان پذیر نیست و فلسفه آن تذکر و توجه به خدا است و این حلقه مفقوده اندیشه های بوداست.

آئین تنتره هر گونه تحرک و تعالی و پویایی انسان را حاصل تعاملات جنیستی می داند و نکته قابل توجه در مورد آئین های هندی این است که همه آن ها حاصل تجربیات درونی انسان است؛ بنابراین ارتباطی با وحی الهی ندارند.

 

فرقه های نوظهور هندی شامل یوگا، اشو، سای بابا، رام ا...، کریشنا، یوگاناندا و دالایی لامای می باشد.

امروز در کشور حدود هزار مرکز آموزش یوگا فعال است که بسیاری از این ها غیرقانونی و غیر رسمی فعالیت می کنند. یوگا هشت مرحله دارد که این هشت مرحله حدود هزار تکنیک را شامل می شود. این تکنیک ها بسیار حساس است خصوصاً بعضی از آن ها اگر درست آموزش داده نشود آثار مخربی خواهد داشت که گاهی منجر به کمردردها و دیسک های شدید و علاج ناپذیر می شود. در یوگا اعتقاد به این نکته وجود دارد که کیهان یکپارچه ای انرژی است و در بدن اکثر انسان ها این انرژی ها خفته اند و باید آن را با راهکارهایی از قبیل موسیقی درمانی، سنگ درمانی، رنگ درمانی و... بیدار کرد. امروزه انرژی درمانی در جهان دارای جایگاه علمی است، اما در بعضی کشورها از جمله ایران، سوء استفاده شده و افراد مدعی به نام انرژی درمانگر خودشان را معرفی می کنند و بدون این که زمینه های علمی را فرا گرفته باشند به عنوان یک دکان و مغازه از این شیوه ها استفاده می کنند.

یوگا مجموعه تکنیک های ورزشی است که اگر درست فرا گرفته شود آثار مثبتی از قبیل کاهش اختلالات روحی، روانی، آرامش فکر و... دارد. اما نکته اینجاست که یوگا هیچ ارتباطی به عرفان ندارد. یکی از مسائلی که امروز در کشور ما تبلیغ می شود می گویند یوگا انسان را به آسمان می برد. اساساً انواع فرقه های معنوی هند از جمله یوگا هیچ اعتقادی به خدا ندارند.

 

امروزه عرفان ها دو دسته اند: عرفان های سکولار و عرفان های دینی. عرفان سکولار سه عنصر اساسی دارد:

1) هیچگونه اعتقاد به خدا در آن نیست.

2) فاقد شریعت وحیانی  و آسمانی است.

3) فاقد اعتقاد به قیامت و جهان دیگر است.

 لذا هر گونه مکتب عرفانی که این سه در آن باشد عرفان سکولار است. عرفان های هندی این گونه اند.

 

دومین کیش نوظهور هندی، اشو است. اولین و مهمترین اصل معنوی اندیشه های اشو اصل عشق است. او عشق را زمینی و جنسی می داند. وی به دلیل فساد اخلاقی از امریکا اخراج شد. از جمله خصوصیات آیین اشو  نفی اعتقادات، نفی زهد و توبه، نفی زیارت، نفی مذهب، نفی تقدیر، جواز بت پرستی و... می باشد.

 

یکی از مسائل مهمی که در عرفان های هندی مطرح است قدرت های خارق العاده است که بسیاری از آن ها دروغ است و در برخی موارد باید گفت که این خاصیت نفس است که اگر آن را محدود کنیم و به گونه ای خاص تمرین دهیم، قدرت ها و توانایی های آن آشکار می شود. باید توجه داشت قدرت های معنوی و حرکات خارق العاده، فی نفسه، نه عرفان است و نه نشانه ای از عرفان راستین.عرفان حقیقی چیزی جز تقرب و معرفت به خدا نیست. البته اگر انسان در مسیر معنویت راستین قرار گیرد در طی مسیر به او هدایا و جوایزی خواهند داد که یکی از آنها ممکن است قدرت های خارق العاده باشد ولی باید توجه داشت که این ها هدف نیست، بلکه فقط وسیله ای است برای یاری انسان ها و هرکس به این توانایی ها و قدرت ها توجه کرد و آن ها را برای خود هدف قرار داد، از همان لحظه سقوط و انحطاط او آغاز می شود.

                                                                                          

 ادامه دارد...

 

منبع: برگرفته از کتاب «آفتاب و سایه ها» و سخنرانی دکتر محمدتقی فعالی

 







دین و اخلاق

اشاره

نوشتار زیر متن سخنرانى آیت‏الله مصباح‏یزدى است که در همایش «دین و اخلاق‏» درسال ???? القا گردیده و اینک پس از ویرایش‏تقدیم ارباب فضل و دانش مى‏شود.

خدا را شکر که در عصرى زندگى مى‏کنیم که به برکت انقلاب‏اسلامى ایران زمینه طرح مباحث عمیق دینى و انسانى فراهم‏شده و این امکان براى دانش‏پژوهان، محققان و فضلا میسر شده‏است که مسائل ریشه‏اى فکرى و اعتقادى و نظرى را موردبحث و تحقیق قرار داده و به نیازهاى فرهنگى جامعه پاسخ‏مثبتى بدهند.

در این گفتار موضوع بحث و بررسى، رابطه دین و اخلاق‏است. این موضوع به‏صورت مستقل در جامعه ما کمتر مطرح‏شده است. در مباحث مختلف کلامى و اخلاقى بحثهایى مربوطبه این موضوع وجود دارد ولى اینکه رابطه دین و اخلاق‏به‏عنوان یک بحث مستقل بررسى شود، کمتر مورد توجه واقع‏شده است. اما برخلاف جامعه ما در جوامع غربى این‏گونه‏مسائل به‏صورت خیلى گسترده مطرح مى‏شود. بررسى اینکه چه‏عواملى موجب شد که در آنجا این مسائل خیلى مورد توجه‏قرار گیرد و کتابهاى زیادى نوشته و بحثهاى زیادى مطرح شودو چرا در جوامع ما چنین نبوده است، احتیاج به یک تحقیق‏جامعه‏شناختى دارد. اما به کنار از این مطلب، اگر بخواهیم‏خوشبینانه راجع به‏علت کمبود تحقیق در زمینه دین، اخلاق،فلسفه اخلاق و موضوعاتى از این قبیل قضاوت کنیم باید بگوییم‏که در کشورهاى اسلامى به برکت اسلام و رواج معارف اسلامى‏و بخصوص معارف اهل‏بیت «سلام الله علیهم اجمعین‏» چندان‏نیازى به بررسى این مسائل احساس نمى‏شد. براى جوامع‏مسلمان مسائل دینى و مسائل اخلاقى روشن بود و اینکه حالادین چه پایگاهى در اجتماع یا اخلاق دارد و چه رابطه‏اى بین‏اینهاست و کدام اصالت دارد یا ندارد، اهمیتى نداشت. همچنین‏در شاخه‏هاى دیگر معرفت هم مى‏شود چنین توجیهاتى کرد.شاید خیلى هم بعید از واقعیت نباشد ولى در عین حال بایداعتراف کرد که ما آنچنان‏که باید همت و تلاش در بررسى وتحقیق در این مسائل به خرج ندادیم. کوتاهیهایى هم انجام‏گرفته است که امیدواریم به برکت انقلاب و مطرح شدن مسائل‏اسلامى و توجه مردم به ریشه‏هاى معرفتى اسلام، کم‏کم این‏مسائل جایگاه خودش را در جامعه و به‏خصوص در حوزه‏علمیه قم پیدا کند و تحقیقات کافى و شافى انجام بگیرد.همان‏طور که استحضار دارید در مغرب‏زمین تحولات ونوسانات فکرى زیادى در این زمینه انجام گرفته است. نقطه‏عطف مهم در تاریخ فرهنگى اجتماعى مغرب‏زمین رنسانس‏است، یعنى از آن وقتى‏که توجه جوامع غربى به مسائل جدیدجلب شد. تا قبل از رنسانس، دین رایج در آن دیار که همان‏مسیحیت‏بود بر همه شئون زندگى مردم از جمله علم، فرهنگ،سیاست، اجتماع، اخلاق و سایر مسائل حاکم بود و با شکست‏کلیسا در صحنه‏هاى مختلف، مردم نیز از دین و گرایشهاى دینى‏بیزار شدند و به‏جاى گرایش به خدا، گرایش به انسان‏مدارى‏مطرح شد. کار به آنجا رسید که بعد از انکار الهیات و معارف‏دین آنها احساس نیاز به نوعى دین کردند و کسانى مانند اگوست‏کنت فرانسوى که دوران حضور دین را سپرى‏شده اعلام کرده‏بودند دین انسان‏پرستى و انسان‏مدارى را به‏جاى آن اختراع واعلام کردند.

به‏دنبال این تحول فکرى و فرهنگى در تمام شاخه‏هاى‏معارف انسانى تحولات عظیمى پدید آمد و نوسانات مختلفى درخطوط مختلف پراکنده شد که هیچ جهت واحدى نداشت.امروز نیز مثل سابق هنوز خطوط مختلف فکرى متعارض ومتضاد در همه زمینه‏هاى فکرى، فلسفى، فرهنگى، سیاسى واخلاقى وجود دارد. البته درست است که آنچه در کشور ما ازآنها ترجمه مى‏شود غالبا یک جهت‏خاص و یک خط فکرى‏خاصى را دنبال مى‏کند ولى در مغرب‏زمین این‏طور نیست. مکاتب بسیار مختلفى در زمینه علوم انسانى وجود دارد که هنوزموجش به ایران نرسیده یا کمتر رسیده است. بیشتر آنچه که ازکتابهاى غربى تاکنون ترجمه شده است مربوط به آن مطالبى‏است که صبغه الحادى و ضددینى دارد. به هر حال بحثهاى‏زیادى در زمینه ارتباط دین و اخلاق مطرح شده است که اگربخواهیم به همه آنها بپردازیم یا سیر تاریخى آن را دنبال کنیم یاحتى دسته‏بندى موضوعى کنیم در این فرصت کوتاه ممکن‏نیست و به یک فعالیت مستمر آکادمیک نیاز دارد که امیدواریم‏عزیزانى که در رشته‏هاى علوم انسانى کار مى‏کنند در آینده به‏این مسائل بیشتر بپردازند. اما آنچه براى بنده میسر است که دراین فرصت کوتاه به آن بپردازم، یک نگرش کلى درباره نسبت‏دین و اخلاق است که بیشتر از یک دیدگاه تحلیلى و متکى برروش و زمینه‏هاى فکرى خود ما تغذیه مى‏کند و در واقع به دوراز روشهایى است که غربى‏ها در این مسائل دارند. رابطه‏اى که‏بین دین و اخلاق مى‏شود فرض کرد در سه بخش کلى قابل طرح‏است، یا به تعبیر دیگر وقتى مى‏گوییم دین با اخلاق چه رابطه‏اى‏دارد سه فرضیه تصور مى‏شود.

یکى اینکه بگوییم دین و اخلاق دو مقوله مشخص متباین ازهم هستند و هرکدام قلمرو خاصى دارند و هیچ ارتباط منطقى‏بین آنها وجود ندارد. اگر مسائل دینى با مسائل اخلاقى تلاقى‏پیدا مى‏کند یک تلاقى عرضى و اتفاقى است و یک رابطه‏منطقى نیست که بین دین و اخلاق اتصالى برقرار شود. زیرا هرکدام فضاى خاص خود و قلمرو مشخص دارند که از همدیگرجدا هستند و ربطى به‏هم ندارند. اگر به یکدیگر ارتباط پیدامى‏کنند مثل این است که دو مسافر هرکدام از یک مبدئى به‏سوى‏یک مقصدى حرکت کرده‏اند و در بین راه اتفاقا در یک‏نقطه‏اى همدیگر را ملاقات مى‏کنند، ولى این معنایش این نیست‏که بین این دو مسافر یک رابطه‏اى وجود دارد. پس یک فرض‏این است که دین و اخلاق چنین وضعى دارند، مثلا گفته شود که‏قلمرو دین مربوط به رابطه انسان با خداست اما اخلاق مربوط به‏روابط رفتارى انسانها با یکدیگر است. فرضیه دوم این است که‏اصلا دین و اخلاق یک نوع اتحاد دارند یا یک نوع وحدت بین‏آنها برقرار است‏یا به تعبیر امروزیها یک رابطه ارگانیک بین‏آنها است. البته این رابطه باز به‏صورتهاى فرعى‏ترى قابل تصوراست ولى آنچه به فرهنگ ما نزدیکتر و قابل قبولتر مى‏باشد این‏است که اخلاق به‏عنوان یک جزئى از دین تلقى شود ما با این‏تعریف آشنا هستیم که دین مجموعه‏اى است از عقاید و اخلاق‏و احکام، پس طبعا اخلاق مى‏شود جزئى از مجموعه دین،رابطه‏اش هم با دین رابطه ارگانیک و رابطه یک جزء با کل‏است مثل رابطه سر با کل پیکر انسان. از باب تشبیه مى‏توان‏گفت، اگر ما دین را به یک درختى تشبیه نماییم، این درخت‏داراى ریشه‏ها و تنه و شاخه‏هایى است. عقاید همان ریشه‏هاست‏و اخلاق تنه درخت است و شاخه و برگ و میوه درخت نیزهمان احکام است. رابطه تنه با خود درخت رابطه دو شى‏ءنیست. تنه هم جزء خود درخت است. در این تصور رابطه دین‏و اخلاق رابطه جز با کل است‏یا چیزى شبیه به اینها، مى‏شودفرض کرد که فعلا در جزئیاتش نمى‏خواهم وارد بشوم منظوراین است که یک نوع اتحاد بین دین و اخلاق در نظر گرفته‏مى‏شود که یکى در درون دیگرى جا بگیرد. فرضیه سوم این‏است که هرکدام یک هویت مستقلى دارند اما هویتى است که درعین حال با هم در تعامل هستند و با یکدیگر در ارتباطند و دریکدیگر اثر مى‏گذارند، یعنى این‏گونه نیست که بکلى متباین ازهم باشند و هیچ ارتباط منطقى بین آنها برقرار نباشد بلکه یک‏نوع رابطه علیت و معلولیت، تاثیر و تاثر یا فعل و انفعال وبه‏طورکلى یک نوع تعامل بین دین و اخلاق وجود دارد، ولى‏این معنایش این نیست که دین جزئى از اخلاق است‏یا اخلاق‏جزئى از دین است و یا اینکه اینها کاملا از هم متباینند. در دوفرضیه قبل نیز فرض شد که بین دین و اخلاق نوعى تاثیر و تاثرو فعل و انفعال و تعامل وجود دارد. مطلب را با این تعابیرمتعدد بیان مى‏کنم براى اینکه فرضهاى مختلفى در درون همین‏فرض کلى قابل تصور است، که حداقل پنج فرضیه فرعى رامى‏توان براساس آن مطرح نمود. بعضى از این رابطه‏ها با اینکه‏براى ما مانوس نیست در کتابهاى کلامى و اخلاقى ما مفاهیمى ازاین قبیل را مى‏توانیم پیدا بکنیم، مثلا یکى از این تقریرها این‏است که اصولا اخلاق است که ما را موظف مى‏کند به اینکه‏وظایف دینى انجام بدهیم. بر مبناى این نظریه در دین اساس‏این است که انسان بندگى و عبادت خدا را نماید. پس رابطه‏انسان با خدا اصل است و اصل اساسى در دین همین است‏یا به‏تعبیرى دیگر این به‏عنوان یک اصل است و سایر مطالب، فرع.بسیار خوب، این اصل است اما چه‏چیزى موجب مى‏شود که مادر مقام عبادت و بندگى خداوند برآییم؟ پاسخ مى‏دهیم که خدابر انسان حقى دارد، حق مولویت دارد، ما عبد او هستیم، مامخلوق او هستیم بنابراین باید حق خدا را ادا کرد. حق خدا اداکردنش به این است که او را عبادت کنیم پس آنچه ما را وادارمى‏کند که به دین روى بیاوریم و دستورات دینى را عمل کنیم وبالاخره خداوند را عبادت کنیم یک امر اخلاقى است که به مامى‏گوید که حق هرکسى را باید ادا کرد، یکى از حقوق هم حق‏خداست پس باید دین داشت تا حق خدا را ادا شود. این یک‏نوع رابطه‏اى بین دین و اخلاق است که اخلاق جایگاه خودش‏را دارد و ارزشها را تعیین مى‏کند. دین هم رابطه انسان را با خداتنظیم مى‏کند اما اخلاق است که مى‏گوید باید حق خدا را ادانمایى و او را عبادت کنى. نظیر همین دیدگاه یک نظر دیگرى‏است که ما آن را معمولا در کتابهاى کلامى خود مطرح مى‏کنیم،در آنجا گفته مى‏شود انسان واجب است که خدا را بشناسد بعداستدلال مى‏کنند به این مطلب که چرا معرفت‏خدا واجب است؟یکى از ادله‏اى که مى‏آورند و شاید مهمترین دلیل، این است که‏شکر منعم واجب است چون خدا ولى‏نعمت ماست‏شکرولى‏نعمت واجب است پس ما باید به‏عنوان شکر منعم، منعم رابشناسیم و بعدا در مقام اداى شکرش برآییم. این خیلى به‏دیدگاه قبلى نزدیک است و اندکى فرق دارد، در اینجا اخلاق‏موجب این مى‏شود که ما برویم خداوند را بشناسیم. در آن نظرقبلى این بود که خدا را شناختیم و قبول هم کردیم خدا حقى‏دارد، اخلاق به ما مى‏گوید برو حق خدا را اداکن اما در این‏دیدگاه رابطه اخلاق با دین به این صورت تصویر مى‏شود که‏اخلاق به ما مى‏گوید انسان باید خدا را بشناسد. پس وجود شکرمنعم که یک دستور اخلاقى است و ما را وادار مى‏کند که برویم‏خدا را بشناسیم تا به‏دنبالش سایر مسائل دینى مطرح شود. این‏هم یک نوع رابطه بین اخلاق و دین است. هنوز روابط دیگرى‏نیز بین اخلاق و دین قابل تصور است مثل اینکه آنچه اساس‏ارزشها را تشکیل مى‏دهد غایات و اهداف افعال و رفتارهاست.ارزش رفتارهاى اخلاقى به غایات و اهداف آنهاست چون مااهداف مقدسى داریم که ذاتا براى ما مطلوب است، بایدکارهایى را انجام دهیم که ما را به آن اهداف مقدس و به آن‏کمال مطلوب برساند و ارزشهاى اخلاقى از اینجا پیدا مى‏شود.خوب طبق این نظر که ارزش اخلاقى تابع اهداف و غایاتش‏است‏بر این اساس مطرح مى‏شود که هدف انسان رسیدن به قرب‏الهى است. این بالاترین هدفى است که براى سیر تکاملى انسان‏وضع مى‏شود و همه رفتارهاى اخلاقى به‏نحوى ارزش خودشان‏را از اینجا کسب مى‏کنند که یا مستقیما موجب قرب به خدامى‏شوند و یا زمینه را براى تقرب فراهم مى‏کنند، یعنى یا معدهستند یا علت غایى. پس هر ارزش اخلاقى از اینجا ناشى‏مى‏شود که حداقل روح انسان را براى رسیدن به قرب خدامستعد مى‏کند، پس رابطه اخلاق با دین بدین صورت تنظیم‏مى‏شود که در دین خدا شناخته مى‏شود و به‏عنوان هدف تکاملى‏انسان معرفى مى‏شود و اخلاق ارزش خودش را از اینجا اخذمى‏کند. اگر دین نبود و آن چیزها را براى ما ثابت نمى‏کرد اصلاارزشهاى اخلاقى پایه و مایه‏اى نمى‏داشت. طبق این مبانى‏فلسفى در اخلاق - البته مبانى دیگرى هم هست - چنین ارتباطى‏بین دین و اخلاق برقرار مى‏شود که دین مى‏آید هدف براى‏ارزشهاى اخلاقى تعیین مى‏کند. این یک نوع ارتباط است که‏دین کار خودش را مى‏کند و اخلاق هم کار خودش را مى‏کند امااین ارتباط بین آنها برقرار مى‏شود که دین به اخلاق خدمت کندتا هدف براى ارزشهاى اخلاقى تعیین کند. نوع دیگرى از رابطه‏بین اخلاق و دین تصور مى‏شود این باشد که دین ارزشهاى‏اخلاقى را تعیین مى‏کند. باز این هم مبانى مختلفى دارد که مااصلا چگونه مى‏توانیم افعال پسندیده و ارزشمند را از افعال‏ناپسند یا بى‏تفاوت تشخیص دهیم. ملاک تشخیص کارهاى‏اخلاقى از غیراخلاقى چیست؟ بد نیست اشاره کنم که اصولا درمباحث اخلاقى مغرب‏زمین محور بحث تنها ملکات نیست‏بلکه‏بیشتر محور بحث افعال و رفتار است.

برخلاف آنچه در ذهن ما از فلسفه اخلاق ارسطویى است ومیراثش در فرهنگ ما هنوز باقى است که اخلاق اصلا بحثش ازملکات است، از صفات ثابت است، از هیئات راسخه در نفس‏است، ولى بحثهاى فلسفه غربى مختص به ملکات یست‏بلکه‏بیشتر نظرش به افعال است‏یعنى چه کارى خوب است؟ چه‏کارى باید انجام داد؟ یا چه کارى را باید ترک کرد؟ توجه بیشتربه رفتارهاست تا به ملکات، خوب وقتى ما مى‏خواهیم ببینیم چه‏کارى را باید انجام دهیم یا غیرمستقیم در اثر این کارها چه‏ملکاتى را کسب کنیم بحث مى‏شود که ما از کجا بشناسیم که چه‏کارى خوب است و چه کارى بد؟ حدود و مرزهایش چیست؟چه کارى با چه شرایطى خوب است و با چه شرایطى بدمى‏شود؟ چه کسى باید اینها را تعیین بکند؟ یکى از ارتباطاتى که‏بین اخلاق و دین برقرار مى‏شود این است که دین مى‏آید این‏افعال ارزشى را تعیین مى‏کند، یعنى ما به کمک وحى الهى وعلومى که از اولیاى خدا به‏وسیله وحى و الهام به ما رسیده‏مى‏توانیم ارزشهاى رفتارى و حدود کارها را مشخص کنیم که‏چه کارى در چه حدى مطلوب است و داراى ارزش اخلاقى‏است و برعکس چه کارى فاقد ارزش اخلاقى یا ضداخلاق‏است. این هم یک نوع رابطه بین دین و اخلاق است. دین‏مى‏آید حدود افعال اخلاقى را تعیین مى‏کند. اینها همه‏نمونه‏هایى از تقریرهاى تعامل و رابطه دین و اخلاق است ولى‏همان‏طورى که قبلا بیان کردم سه دیدگاه کلى مطرح مى‏باشد،یعنى فرض مى‏شود در رابطه دین و اخلاق، یا تباین یا اتحاد و یاارتباط برقرار است که همه این چند نظریه اخیر که ذکر کردم‏براساس ارتباط یعنى از مصادیق تعامل بود. نظریه اول عدم‏ارتباط و تباین کلى بین اخلاق و دین بود و اینکه اگر ارتباطى‏جایى حاصل شود تلاقى حاصل شده بالعرض و اتفاقى است.نظر مقابلش هم این بود که اصلا دین و اخلاق با هم متحدند،مثلا اخلاق جزئى از دین است. اما بقیه نظریات دیگر، همه دراین طیف قرار مى‏گیرد که اخلاق و دین دو ماهیت مستقل هستنداما بین آنها روابط فعل و انفعال و تاثیر و تاثر و تعامل وجوددارد. خوب تا اینجا طرح مسئله براساس فرضهاى مختلف بوداما در مقابل این فرضها ما چه باید انجام دهیم؟ مشخص است که‏انتخاب یک نظریه و به کرسى نشاندن آن کار آسانى نیست که‏در فرصت کوتاهى انجام شود ولى بالاخره براى اینکه این سؤال‏بدون پاسخ نماند به اجمال به پاسخ آن اشاره‏اى مى‏کنیم وتوضیح مفصل آن باید در فرصت فراخ دیگرى مطرح شود. مادر ابتدا باید دین و اخلاق را تعریف کنیم تا سپس نوبت‏به‏پرسش از رابطه آنها برسد. ملاحظه گردید در آن نظریه‏اى که‏اخلاق و دین را متباین مى‏دانست دین طورى معنا شد که با آن‏تعریفى که ما از دین داریم تا اندازه‏اى فرق مى‏کند. آنها - یعنى‏اخیرا علما غربى - دایره دین را به ارتباط بین انسان با خداءمنحصر مى‏کنند. دیندارى یعنى اینکه انسان خدا را بشناسد، به‏خدا معتقد باشد و عبادتى انجام دهد. دین یعنى همین و لذاافکار سکولاریزم و گرایشهاى سکولاریستى بر همین اصل‏مبتنى است. ریشه این تفکر در غرب از بعد رنسانس شروع شده‏است و امروز هم دیگر سکه رایج است. البته بجز موارداستثنایى در بعضى از مکاتب و محافل کاتولیک و امثال اینهاغالب موارد این است که اصلا دین ربطى به مسائل دیگر نداردو با مسائل جدى زندگى ارتباطى ندارد. دین نوعى گرایش واحساس است که انسان نسبت‏به خدا دارد و مى‏رود در معبد آن‏گرایش و احساس و نیاز روانى خود را ارضا مى‏کند و هیچ دلیلى‏هم ندارد که این موضوع واقعیتى داشته باشد، صرفا یک‏احساس و تجربه شخصى و معنوى است که در آدم وجود دارد.به هر حال با این تعریفى که از دین مى‏کنند، مى‏توانند بگویند که‏رابطه دین با اخلاق رابطه تباین است، و آنها ربطى به‏هم ندارد.اخلاق را هم این‏گونه معنا مى‏کنند که اخلاق عبارت ازارزشهایى است که در رفتارهاى اجتماعى انسان مطرح مى‏شود،مثلا اینکه انسانها باید با هم چگونه باشند، انسان بایدخوش‏اخلاق باشد، خوش‏رفتار باشد، خوشرو باشد، درستکارباشد، راست‏بگوید و عدالت را رعایت کند. تمامى اینهامصادیق اخلاق مى‏شود و البته راستگویى و درستکارى یا به‏تعبیر دقیق‏تر صداقت و امانت دو اصل اساسى است که سایرامور از این دو اصل ناشى مى‏شود. پس خلاصه این دو قلمرو ازهم جداست. آن (یعنى اخلاق) رابطه بین انسانها را بررسى‏مى‏کند و این (یعنى دین) رابطه انسان را با خدا، و این دو ربطى‏نیز به‏هم ندارند. ما اگر بخواهیم ببینیم که این نظریه درست است‏یا نه اول باید ببینیم ما دین را چه مى‏دانیم، در این صورت است‏که معلوم مى‏شود آیا این نظر را مى‏توان پذیرفت‏یا خیر؟ امااجمالا مى‏توان گفت ما این نظر را درست نمى‏دانیم. زیرا اخلاق‏تنها روابط اجتماعى انسانها نیست کما اینکه تنها آن صفات وملکات نفسانى که دو اصل یا سه اصل یا چهار اصل دارد نیزنیست. همه رفتار و ملکات انسانى که قابل مدح و ذم باشد وداراى صبغه ارزشى باشد خواه مربوط به رابطه انسانها بایکدیگر یا رابطه انسان با خدا باشد یا حتى رابطه انسان باخودش باشد. همه این باید و نبایدهاى ارزشى در حوزه اخلاق‏قرار مى‏گیرد پس اخلاق لزوما اختصاص به محدوده خاصى -مثل رابطه انسانها با یکدیگر یا رابطه انسان با خدا - ندارد. دین‏نیز چنین است. هدایتهاى دین اسلام فقط به بیان رابطه انسان باخدا اختصاص ندارد بلکه در قرآن کریم و جوامع روایى ماهزاران مسائل دیگر از قبیل مسائل فردى و اجتماعى و سیاسى وبین‏المللى مطرح است که همه اینها جزء دین است. حالا اگردینى در عالم باشد که به این مسائل نپرداخته باشد ما با آن کارى‏نداریم، دینى که ما مى‏گوییم اسلام است. لااقل کاملترین‏مصداقش اسلام است. و اسلام به همه اینها پرداخته، همه اینهاجزء دین است. کما اینکه عقاید هم جزء دین است، اعتقاد به‏خدا، نبوت، معاد و سایر اعتقادات فرعى همه جزء دین است واینکه دین شامل اعتقادات و اخلاق و احکام است و احکام نیزبه اقسامى تقسیم مى‏شود از واضح‏ترین مطالب مربوط به دین‏است. بنابراین دین هم منحصر به رابطه انسان با خدا نیست وقتى‏ما دین و اخلاق را به این صورت تعریف کردیم دین تقریبا یاتحقیقا تمام شئون زندگى انسان را در بر مى‏گیرد.

البته از یک دیدگاه خاص، بر این مبنا چیزى خارج از حوزه‏دین واقع نمى‏شود، البته تاکید مى‏کنم از دیدگاه خاصى دین تمام‏امور را در بر مى‏گیرد ولى معنى این سخن آن نیست که فرض‏بفرمایید قواعد حساب و هندسه هم جزء دین باشد، فرمولهاى‏فیزیک و شیمى هم جزء دین باشد بلکه چون این امور درزندگى انسان نقش دارند و همه اینها به‏نحوى با تکامل انسان‏ارتباط دارند به دین نیز مربوط مى‏شود. اما صرف روابطى که‏بین پدیده‏ها هست، روابط على و معلولى که بین ترکیبات‏فیزیکى و شیمیایى است‏یا فعل و انفعالات فیزیکى اینهابه‏تنهایى ربطى به دین ندارد، اما از آن جهتى که اینها با انسان وتکامل انسان ارتباط دارند در قلمرو دین قرار مى‏گیرند و به این‏معنا هیچ‏چیز از دین خارج نیست و همه‏چیز داراى حکمى‏خواهد بود و داراى ارزشى خواهد بود، لااقل حکم مباح داردکه باز هم دین باید بگوید که این مباح است. با این تعریف ما آن‏نظریه اول را به‏کلى ساقط مى‏دانیم که دین و اخلاق با هم تباین‏دارند و هیچ رابطه منطقى و ذاتى و اصیل بینشان وجود ندارد.یعنى چنین نیست که اگر رابطه‏اى بین دین و اخلاق باشد اتفاقى‏و بالعرض باشد، خیر، این مطلب را قبول نداریم. با تعریفهایى‏که از دین و اخلاق کردیم روشن مى‏شود که این‏گونه نیست امانظریه مقابلش که اخلاق جزئى از دین باشد آن‏هم البته یک‏مقدارى متفرع، براى این است که ما تعریف دقیق‏ترى از اخلاق‏بکنیم چون اخلاق مى‏تواند به‏عنوان جزئى از دین مطرح باشدیعنى اخلاق با آن سبکى که دین ارزشیابى مى‏کند. اما اگر اخلاق‏را همان مسائل موضوعات و محمولات در نظر گرفتیم(صرف‏نظر از آن نظریه‏اى که دین درباره اخلاق دارد یا روشى‏که براى ارزشیابى اخلاقها ارائه مى‏دهد. خود این مسئله را حالاراه‏حلش هرچه باشد فلان کار خوب است‏یا بد، حالا خوب وبد یعنى چه؟ و ملاکش چیست و از چه راهى باید کشف کرد؟اگر به اینها اعتنایى نداشته باشیم) در این‏صورت مى‏توان گفت‏کسى‏که معتقد به هیچ دینى هم نیست‏یک نوع اخلاقى رامى‏پذیرد زیرا مى‏گوید این کار خوب است، بنابراین باید آن‏راانجام داد. مثلا براساس مدح عقلا گفته مى‏شود فلان کار خوب‏است. به هر حال مى‏شود که کسى دین نداشته باشد اما بر هرمبنایى - مثلا مدح عقلا - بگوید کار خوب را باید انجام داد. براین مبنا اخلاق لزوما در حوزه دین و جزء دین قرار نمى‏گیرد.اگر اخلاق را این‏گونه معنا کردیم بین اخلاق و دین یک نوع‏عموم و خصوص من وجه مى‏شود، یعنى از طرفى اخلاق شامل‏دین است و از طرف دیگر دین شامل اخلاق است اما شامل‏اخلاق دینى، اخلاقى که ارزشش از ناحیه دین اعتبار یافته وروشش از راه دین تامین شده و ملاکش در آنجاهایى که عقل‏راه ندارد وحى الهى است و اگر عقل هم راه داشته باشد که‏خوب هر دو با هم دعوت مى‏کنند. «ان‏الله یامر بالعدل والاحسان.» عقل هم با یامر بالعدل و احسان و منافات ندارد که‏عقل و دین به یک چیز دعوت و توصیه کنند. اما در نهایت‏آنچه که براى ما قابل قبولتر است همان نظریه دوم است، یعنى‏اخلاق جزئى از دین است. بر این مبنا رابطه دین و اخلاق رابطه‏عموم و خصوص من وجه نیست‏بلکه رابطه جز و کل است. به‏تعبیر دیگر، رابطه اخلاق با دین رابطه ارگانیکى است مثل‏تنه‏اى نسبت‏به درخت است، دین یک ریشه دارد و یک تنه وشاخ و برگ و یک میوه. ریشه دین همان عقاید است، تنه‏اش‏اخلاق است و احکام هم شاخ و برگ یا همان میوه‏هایش است.اگر این‏گونه بیان کردیم. تنه درخت جزء خود درخت است وچیزى جداى از درخت نیست‏به این خاطر بود تا بگوییم چه‏رابطه‏اى است‏بین اخلاق و دین، البته این تنه اگر تنه دینى باشدو اگر صبغه دینى داشته باشد جزء دین است نه اینکه اخلاق رایک جورى معنا کنیم که با اخلاق غیردینى یا حتى با اخلاق‏ضددینى هم سازگار باشد. همچنان‏که مى‏دانید امروز گرایش‏غالب در فرهنگ غربى گرایش پوزیتویستى است، در اخلاق‏هم همین‏طور است، یعنى ارزشهاى اخلاقى را قراردادى‏مى‏شمرند و لذا همه‏چیز را قابل تغییر و تحول مى‏دانند. به‏عبارتى دیگر یک چیزى که در یک زمانى بسیار زشت و بداست ممکن است در یک زمان دیگر زیبا و خوب بشود وبالعکس. پرواضح است که با چنین تلقى‏اى از اخلاق، اخلاق‏جزء دین نمى‏شود اما براساس تعریفى که از دین داریم - یعنى‏دین عبارت است از هر آنچه که با رفتار و تکامل و سعادت‏انسان ارتباط پیدا مى‏کند - اخلاق جزء دین است و رابطه بین آن‏دو رابطه اتحاد است، یعنى اتحاد یک جز با کل خودش.

استاد محمدتقى مصباح یزدى






صفحات :
|  <  1  2  3  4  >  |