سلام دوستان، عصرشما بخیر انشالله


دیشب بعد از دو روز ماموریت فشرده، ساعت 3 بامداد رسیدم خونه. طاها که از بس منتظرم مونده بود، توی هال خوابش برده بود.


کاش میشد از بسیاری از مسائل نوشت و بی پرده روشنگری کرد اما اجازه نیست و ممکنه برخورد قانونی از مقامات بالادستی صورت بگیره.


حالا به هر حال


از چیزای دیگه بگیم بهتره.


چندتا نکته ای که در این سفر بیشتر ذهنمو مشغول کرده بود خدمتتون عرض میکنم تا انشالله در روند زندگی روزمره و حتی آینده تون به دردتون بخوره:


اول اینکه خوبی مسافرت، علی الخصوص مسافرت های اجباری(مثل ماموریت کاری) اینه که منو به این فکر میبره که روزی باید همه چیز را بذاری و به یه مسافرت غیر قابل برگشت بری. بری و همه چیزایی که برای به دست آوردنشون بسیار زحمت کشیدی، ترک کنی.


دو روز پیش که با همکارام حرکت کردیم، واسه خانمم این پیام را دادم: «از وقتی از جهرم اومدیم بیرون، شدیدا احساس مسافر بودن و زودگذر بودن دنیا میکنم. این احساس سبب شده که از بسیاری از لذت های معمولی بقیه آدما لذت نبرم و حتی بعضی وقتا حس میکنم چقدر دنیا الکیه و فقط پلی بیش نیست... مخصوصا تا میاییم یه کم انس بیشتری بگیریم، ماموریت و مسافرت پیش میاد و بازم این احساس تقویت میشه..»


خب این احساس بدی نیست اما چندان هم خوشایند نیست. مخصوصا برای آدمی مثل من که با تفریحات معمولی بقیه مردم ارضا نمیشه چه برسه به اینکه کم کم بخوام اینجوری هم به دنیا نگا کنم. این احساس، منو به کار و فعالیت های مفیدتر نسبت به نظام و انقلاب و حتی زندگی کاملا خصوصیم که مربوط به تنهایی های مطلقم میشه بیشتر سوق میده اما شاید نگاهی که باید در پنجاه سالگی به دنیا داشته باشم، الان اومده سراغم.


دوم اینکه نیازهای انسان اصلا تعارف بردار نیست و نمیشه نه باهاش معامله کرد و نمیشه به فراموشی سپرد. اینو قبلا هم گفته بودم. نیازهای حقیقی من که معمولا ذهنم مشغولش میشه شش تا بیشتر نیست اما همه زندگیم به اونا دوخته شده. همه اینجورین و بالاخره زندگیشون در گرو رفع نیازهاشون هست.


اما بچه ها! بنظرم دنیا خیلی کوچیکتر از اونیه که بتونیم اونجوری که دلمون میخواد خوش زندگی کنیم. جوری خوش زندگی کنیم که هیچ نیازی در وجودمون بی پاسخ و یا بد پاسخ نمونه. من منکر زیبایی های دنیا نیستم اما وقتی نیازی مثل درک متقابل و یا نیاز به دوستی که از حرف زدن باهاش پشیمون نشیم بی پاسخ و یا بد پاسخ بمونه دیگه زندگی سخت میشه و نمیشه نادیده اش گرفت ... خدا کنه بگیرین چی دارم میگم.


سوم اینکه بعضی پیرها کودکانی کم تدبیر با سایز های بزرگ و سن و سال زیاد هستند. ربطی هم به این نداره که چیکاره باشه و یا در چه لباس و سمتی به سر ببره. مخصوصا پیرهایی که با کسی که هم سن و سال کوچکترین بچه شون هست رقابت میکنن!!


خیلی تلاش میکنم که به توصیه های بزرگان درباره پیرمردها و سالخوردگان اهمیت بدم و اجرا کنم، اما وقتی شوخی های بیجا میکنن و حتی درباره عدد نمازخون های پشت سرشون هم باهات رقابت دارن دیگه آدم حرفش نمیاد!! همه اینجوری نیستن اما .... آدم نمیتونه جوابشون هم بده! فورا میگن سن و سالی داره و رعایت حالش کنین و دلش شکسته هست و دلش میشکنه و ....


اما خدا را شکر که تحمل کردم و حرمتی از طرف من شکسته نشد. ولی حرمت امامزاده را متولیش نگه میداره. اگه روزی به این نتیجه برسم که بعضیا خودشون دوس ندارن حرمتی باشه، خدا به خیر بگذرونه!


چهارم اینکه دنیای بسیار جالبیه! دیروز صبح تهران بودم و در جلسه ای منو به عنوان «روحانی پرتلاش و شایسته تقدیر» اداره مون معرفی کردن و تقدیر نامه و جایزه نقدی بهم دادن. اما عصرش، به فاصله کمتر از چند ساعت، به خاطر سوء برداشت چندنفر از همکارام، حال خوشی نداشتم. صبح اونجور در تقدیریم، عصر اینجور در تردیدیم!! به چی دنیا میشه دل خوش کرد؟ به کجای دنیا میشه نازید و باهاش حال کرد؟


سفر دیروز، به اندازه یک عمر به من درس زندگی داد و الحمدلله به خیر گذشت. درس هایی مثل اینکه:


کارم را بکنم و نه از تمجید مردم دنیا خوش باشم و نه از قهر و تهدید مردم ناراحت باشم.


تدبیر و تربیت در مدرک بالا نیست و نمیشه کسی را که فکر میکردی آدم عاقلی باشه، واقعا هم عاقل و نکته بین باشه و در قضاوتهاش منصف باشه.


خدا کنه تا قبل از اینکه دندون عقلمون را بکشیم، دندون طمعمون را بکشیم تا مثل بعضیا دل به امضای این و اون خوش نکنیم.


ریش سفیدی چندان اهمیتی نداره. خدا کنه روسفید از دنیا بریم بیرون.


و حرفها همچنان بسیار است.


شب جمعه ، شب رحمت الهی در پیش داریم. انشالله خدا در رحمت و مغفرتش را به روی ما باز نگه داره.


یاعلی