وسط حیاط یکی از دانشکده های شیراز، بدون سلام و با اندکی اخم، یهویی جلوی راهم سبز شد. تا حالا ندیده بودمش. خانمی با ظاهری معمولی اما مانتویی، با یک کیف دستی و چندتا جزوه.
گفت: آقای فلانی؟
گفتم: بله ، بفرمایید!
گفت: من دو روزه دارم میام اینجا اما شما را نمیبینم.
گفتم: مگه قرار بوده حتما ببینید؟ امری داشتید؟
گفت: نه ببخشید! ینی منظورم اینه که چند روزه باید باهاتون حرف بزنم اما موفق نشدم.
گفتم: من به خانما مشاوره نمیدم چون تیم خواهران دارن فعالیت میکنن و الحمدلله تا الان موفق بودن اما حالا بفرمایید! لطفا کوتاه چون باید زود برم.
گفت: چشم. دو یا سه سال از طلاقم می گذشت که دوباره برایم خواستگار آمد، این بار هم پدر برایم تصمیم گرفت، ولی خودم هم بی تقصیر نبودم چون اصلازندگی برایم مفهومی نداشت چون می خواستم با اینکارخودم را ازدست زن بابام نجات بدهم ولی خودم را بدبخت کردم چون او می خواست از دستم نجات پیدا کند مهم نبود که چه بلایی به سرم می آید . به خاطر لجبازی با پدرم خودم را از چاه به عمق چاهی بزرگتری انداختم اصلا برای پدرم مهم نبود که چه بلایی به سرم می آید .
به هر حال ازدواج کردم . بگویید خود کشی ، چون می خواستم با این کار از دست بابام و زنش راحت بشوم ولی با این کار خودم رابدبخت کرده بودم، به هرحال بعد از یکی دو سال دوباره بچه دار شدم ولی این بار تصمیم گرفتم که به هر قیمتی که شده اجازه ندهم زندگیم نابودشود ولی متاسفانه این بار هم زندگیم نابود شد چون شوهرم معتادبود، می خواستم کمکش کنم ولی از دست من کاری بر نمی آمد چون خودش نمی خواست که ترک کند.
خلاصه با هم اختلاف داشتیم و من همیشه به خاطر پسرم تحمل می کردم تا شاید می توانستم حداقل این بچه را برای خودم نگه دارم ولی نشد مادر شوهرم پسرم را ازم گرفت و من هیچ کاری نکردم نه که نخوام هیچ کاری ازم بر نمی آمد.
یک چیزی را فراموش کردم بگویم بعد از سالها یکی از فامیلهای مادرم مرا پیدا کرد باور کنید اگر او نبود تا حالا مرده بودم با آمدن او به زندگی من همه چیز عوض شد، او شد همه کس من، او شد زندگی من، با کمکهای او مدتی کوتاه با پسرم زندگی کردم ولی خیلی کم بود چون دوباره ازم گرفتنش (پسرم را) این بار برای همیشه . چکار باید می کردم ؟ صبر . از کلمه صبر بدم می آمد ولی مجبور بودم که تحمل کنم تا شاید خدا حقم را ازپدرم می گرفت، دو سه بار دست به خودکشی زدم ولی نمردم دوباره همه کسم به دادم رسید و به من کمک کرد و من را از منجلاب بیرون کشید و به من امیدواری داد و من را به زندگی تشویق می کرد و همیشه می گفت که ناامید نشوم چون خداوند بزرگ است و بندگان خودش را فراموش نمی کند.
آخرش گفت: ما زن آفریده شده ایم و محکوم به پذیرش همه چیز. دلم گاهی اوقات برای زنانگیمون میسوزه. مجبوریم همه چیز را تحمل کنیم. از صبر و زن بودن و همه چیز بدم میاد.
من که توقع نداشتم وسط کله ظهر تابستون بعد از چندتا جلسه طولانی به همچین موردی برخورد بکنم چند ثانیه ای سکوت کردم. خیلی چیزا از ذهنم میگذشت اما گفتن و نگفتنش فرقی به حال اون بنده خدا نمیکرد.
پرسیدم: چه کمکی از من برمیاد؟
بُهتش زد! گفت: توقع این حرف را نداشتم. اما حالا که فکرش میکنم نمیدونم چرا دارم اینا را به شما میگم؟
گفتم: انسان ها در شرایطی نیاز دارن اعتراض کنن و حرف بزنن. اما وقتی سراغ یک روحانی میرن، یا تصمیم گرفتن نصیحت بشنوند و یا ضعف ها و قوّت تصمیماتشون بهشون یادآوری میشه. شما الان کدومش را از من انتظار دارید؟ نصیحتتون بکنم یا از این حرف بزنم که چه اشتباهاتی در تصمیماتتون گرفتید که به اینجا رسیدید؟
فقط زل زده بود و سکوت کرده بود. گفت: گفته بودن نباید از رک بودن شما بدم بیاد اما نگفته بودن نباید از منطق شما خوشم بیاد! حق با شماست. حالا من چیکار کنم حاج آقا؟
گفتم: خداییش نمیدونم. چون در ریز زندگی شما نیستم و دوس ندارم برای اینکه کسی را از سر خودم باز کنم یه چیزی بهش بگم و برم. واقعا نمیدونم باید چیکار کنید. اما الان مراقب باشید که برای پر کردن خلا تنهاییون به هر چیزی چنگ نزنین. دیگه هرچی اشتباه کردید و یا مورد اشتباه دیگران قرار گرفتید بسه! ثانیا اینکه از زنانگیتون بدتون میاد و کاش زن نبودید و این حرفها، نگران این چیزا نباشید. این حرفها بخاطر فشار مشکلاتتون هست و جای چندان نگرانی نیست. الان فقط به این فکر کنید که باید از نو شروع کنید. دوباره ذهنتون را رفرش کنین و از صفر شروع کنین. هنوز جوون هستید و الحمدلله اهل علم. لذا تا زنده و سالم هستید یا زندگی کنین و یا خودتون را برای تحمل استرس ها و شکست های گذشته قربانی کنین.
ببخشید دیگه چیزی به ذهنم نمیاد. چون همه چیز به خودتون برمیگرده. فقط یه چیزی ... خدا کنه اون بنده خدایی که بهش پناه برده اید و داره خلا و تنهایی شما را پر میکنه، نامحرم نباشه. چون اگه نامحرم باشه، حداقل تا حالا با همه مشکلاتتون پاک زندگی کردید اما از این به بعد داستان دیگه فرق میکنه.
امری نیست؟
گفت: بااین حرفها، خودتون شاید ندونین چه کمکی به من کردید. ممنونم. خدانگهدار
.
.
.
عزیزان! تمام این ملاقات، به پنج دقیقه نکشید. اما اینو میخواستم بگم که عزیزان روحانی و یا فرهنگیان و اساتید محترم دانشگاه و ...حواسشون جمع باشه که :
اول ادای مشاور و یا روانشناس بالینی را در نیارن. وقتی درسش را نخوندن فکر نکنن میتونن با چندتا جمله کلّی، مطب سیار باشند!
دوم حق نداریم فورا مشاوره بدیم و به عواقب کار فکر نکنیم. مخصوصا به جنس مخالفی که ممکنه در شرایط بحرانی باشه. نگیم یه مشورت ساده است و احساس تکلیف الکی برای خودمون تراشیم.
سوم خانما باید بروند پیش مشاور خانم. بنا به هزاران هزار دلیل روشن و واضح. نه اینکه حالا یه جای دنج قرار بذاریم و اینجا همه میبینن و حرف در میارن و.... به توالی فاسدش نمی ارزه.
چهارم بیشتر کسانی که به خدا و دین و جنسیتشون و... بد و بیراه میگن مشکل اعتقادی ندارن. گیر کار یه جای دیگه است. فورا سراغ پاسخ به شبهات و ... نریم. به اصل مشکل تمرکز کنین.
پنجم قرار نیست همیشه حرفایی که میزنین مردم خوششون بیاد. واقعیت را با بیان لطیف اما با صراحت باید گفت. مخصوصا مشکلاتی که ممکنه سر از گناه و معصیت افراد در میاره را باید تبیین کرد تا به گناه نیفتن.
و موارد دیگه که نباید یادمون بره.
ببخشید طولانی شد.
التماس دعا/ یازهرا