حدادپور

روبروم نشسته بود. واسش پیامک زدم و نوشتم:«حاجی لطفا چیزی نگو! نذار عصبانیت بکنه! من میرم بیرون، لطفا اگه قبولم داری پاشو شما هم بیا بیرون تا چند لحظه قدم بزنیم. پشیمون نمیشی. بیا.»

هنوز دو دقیقه بیرون نبودم که با صورتی برافروخته پاشد اومد بیرون. میدونستم که شرم و حیاش اجازه در و وری گفتن به تیم بازرسی را نمیده. وگرنه هرچی از دهنش دربیاد حق داره. از بس اذیتش کردند و جوری باهاش حرف زدند که انگار هیچ کاری نکرده. حقش نبود که اینجوری نادیده اش بگیرن.

در این تایم یک ربعه که داشتن پذیرایی میشدند، ما قدم میزدیم. تلاش کردم از محیط دورش کنم و با کلمات ساده ای که ذهنم به زبونم جاری میکرد، و بلکه بهتره بگم خدا به قلبم جاری میکرد باید رییسم را آروم میکردم تا سکته نکنه و رزومه اش خراب نشه.

آروم آروم گفتم: حاجی جان! تا حالا لقمه حروم خوردی؟ بد نگام نکن لطفا! داریم حرف میزنیم. تا حالا لقمه حروم خوردی؟

گفت: به تنها چیزی که دلم خوشه همینه که لقمه حروم سر سفره زن و بچه ام نبردم!

گفتم: حاجی تا حالا شده بزنی زیر همه چیز و چشمت روی قبر و قیامت ببندی و هر کاری دوس داشته باشی بکنی؟

گفت: یادم نمیاد. مخصوصا از جنگ به این طرف که معمم شدم خیلی حواسم به این بوده که حداقل چشمم روی وجدانم نبندم.

گفتم: حاجی ببخشید رُک و راست میپرسم: به حرفایی که میزنی و جملاتی که اول هر جلسه درباره اخلاق حرفه ای و دینی میزنی خودت هم اعتقاد داری؟

لبخندی زد و گفت: به نظر میرسه اعتقاد نداشته باشم؟

گفتم: استغفرالله. من شهادت میدم که در طول این دو سال، هیچ تعارضی در حرف و رفتار شما ندیدم.

گفت: اعتمادم به خدا خیلیه. میدونم تا حالا تنهام نذاشته اما اگه لباس پیغمبر نداشتم الان جور دیگه جوابشون میدادم.

با لبخند گفتم: قربون حرص خوردنت بشم! پس چرا کم طاقتی؟ چرا تند میشی؟ جسارت نباشه اما اون بنده خداها پول میگیرن که اینجوری حرف بزنند و با لبخندهای رندانه و کلمات دو پهلو بالاخره یه چیزی در عملکرد من و شما پیدا کنند وگرنه بعید میدونم آدمای بدی باشند. ببخشید من دارم این حرفها را میزنم و خیلی هم شرمنده هستم. اما حاجی آروم تر برخورد کن! لازم نیست اینقدر حرص بخوری. خدای بالا سر من و تو شاهد همه عملکردهاست. الحمدلله که منویات حضرت آقا زمین نذاشتیم. بقیه اش درست میشه انشالله.

تقریبا یک ربع باهم قدم زدیم و صحبت کردیم و آروم شدیم. بعدش با لبخند وارد جلسه شدیم. ارائه طرح های جامع و میزان نقدینگی و تن خواه طرح ها و... همه اش را دونه به دونه تشریح کردم و گذاشتم نگاه ها از روی حاجی برداشته بشه. چیزی حدود دو ساعت شد. اونا هم بیکار نبودند. وظیفه شون را با حساسیت بالا انجام دادند.

خیلی برام مهم بود که حاجی را از جلسه دور کنم، قدم بزنیم، صحبت کنیم، صحبت های بنیادی و آروم کننده، حالشو خوب کنم، نگاه ها را از روی اون بردارم و نتیجه هم اونی بشه که انتظارش داشتیم.

گاهی لازمه از جو فاصله بگیریم. یه استپ به خودمون بدیم. کمی قدم بزنیم. به اصل و بنیادمون رجوع کنیم. خیلی در صدد جواب دادن و دهن مردم بستن نباشیم. دنبال بهترین راه حل باشیم قبل از اینکه مجبور بشیم به آخرین راه متوسل بشیم.

بعد از اینکه از منبر جلسه روضه امام باقر علیه السلام برگشتم و گوشیمو روشن کردم، حاجی پیام داده بود و نوشته بود: «سلام پسر. صبح معجزه کردی. آفرین.»

 

منم که بی جنبه! نوشتم: «سلام حاج آقا! قابل نداشت. عمرا اگه اینطور معاونی بتونید پیدا کنید!!»