12.تا حالا چند نفر کُشتی؟
یادم نیست. بالای پنجاه نفر.
13.بیشتر چه کسانی را میزدی؟
کسانی که بنظر میرسید محور و فرمانده هستند. مخصوصا اگر میفهمیدیم از لبنان و ایران و یا گارد اسد هستند. و یا آرپیجی زن ها و...
14.چرا جذب گروه های تکفیری شدی؟
اولش بخاطر عقیده و اینکه فکر میکردم آدمهای مجاهد و خوبی هستند اما بعدش فقط انگیزه مالی داشتم. چون نمیشه از حقوق ماهانه هزار و هشتصد دلار گذشت. جوری شده که من حتی واسه نصفش هم حاضرم یک ماه بالای نخل زندگی کنم!
15.ارزشش داره؟ تو داری هم وطن ها و مسلمونا را میکُشی!
من داشتم با اسد میجنگیدم.
16.با اسد؟ مملکتت را تبدیل به خاک و خاکستر کردین! داری با اسد میجنگی؟
دستور این بود... باید اسد بره.
17.دستور؟! آخه این چه حرفیه؟ میدونی همون هایی که بهت دستور میدهند الان دارن در اروپا و آمریکا در کاباره ها میرقصند؟ این فیلم را از زن و دختر ابوبکرالبغدادی در سومعه لندن دیدی؟ این فیلم را از ابو عدنان در کاباره دیدی؟ این فیلم را از ابوعمر القفاری در حال آزار جنسی کودکان دیدی؟
(فیلم ها را برای او پخش کردند و این دیده بان تکفیری با تعجب فقط نگاه میکرد و تند تند میگفت: الله اکبر... الله اکبر)
شریح بعد از دیدن این صحنه ها شروع کرد حرفهایی زد که فقط چند خطش را تقدیم میکنیم:
«از من گذشت... نگران پسرم هستم... در مدرسه شریعت و جهاد داره آموزش میبینه... 12 سالشه... من که میدونم اعدام میشم اما پسرم از این حرفها اطلاعی نداره... از من کرایه اش کردند و قرار شد ماهانه 400 دلار بهم بدهند و پسرم هم در مدرسه شریعت و جهاد درس بخونه... اسمش ساجد شریح هست... شنیدم خیلی ازش راضی هستند...»
یکی از بچه ها تا اسم ساجد شریح شنید، خیلی با حالت تعجب گفت: صبر کن! این اسم واسم آشناست... آرشیو فیلم کودکان تکفیری که هنوز به یوتیوب نرسیده بود و لو رفته از تکفیری ها بود را چک کرد... اما پناه بر خدا... با چیزی مواجه شدیم که... دیدیم پسرش یکی از کودکانی است که به همراه کودکان دیگر، در قتل عام 20 سرباز سوری شرکت داشته است!
7.شبهایی که عملیات داشتید از چه روش هایی برای تقویت نیروهاتون استفاده میکردید؟
برای ما شب عملیات و غیر عملیات فرقی نداره. کل اردوگاه ما در تاریکی شبها بلند بلند ذکر میگویند. مخصوصا ذکرهایی که از مَقرّ فرماندهی به ما میرسید. در شب هایی که میدونستیم قراره شما عملیاتی را انجام بدید و ما احساس میکردیم که احتمال دارد اتفاقی بیافتد، همه را جمع میکردیم و رجز میخواندیم. ابلاغ شده بود که نزدیک طلوع آفتاب، روی سنگرهایمان بایستیم و به سمت شما اینگونه فریاد بزنیم: «الله اکبر ... لبیک یا رسول الله ... لبیک یا یزید ... لبیک یا معاویه».
8.قبل از دیده بانی چه کاره بودی؟
چون اصالتا سوریه ای هستم و میتونستم به تمام زبان های محلی حرف بزنم، مُخبر بودم. به مناطق وفادار به اسد می آمدم و اخبار و اطلاعات جمع میکردم.
9.بیشترین چیزی که از مردم وفادار به اسد به چشمت میومد چی بود؟
جذاب ترین مردم برای من کسانی بودند که در منطقه زینبیه زندگی میکردند. وقتی ما خط محاصره شون را مدتی تا 700 الی800 متری زینبیه کشونده بودیم، هرچی به زینبیه نزدیک تر میشدیم مردم بیشتری برای مبارزه با ما به شما میپیوستند. حتی کسانی که میدونستم که سُنّی هستند. حتی آنها هم به صف مخالفت با ما می پیوستند. اون زمان من در بین مردم زینبیه بودم و اطلاعات جمع میکردم. این صحنه را یادم نمیره که یک شب، موج انفجاری که پدید آوردیم سبب شد که همه شیشه های زینبیه متلاشی بشه. میدیدم که باز هم سربازان و مدافعان زینبیه، با کفش وارد آنجا نمیشدند با اینکه بدون کفش، راه رفتن روی شیشه ها خیلی سخت بود. آنها حتی برای آب خوردن هم از زینب اجازه میگرفتند!!
10.تو دقیقا بین مردم چیکار میکردی؟ بمب گذاری ها کار تو بود؟
نه. کار من نبود. کار من چیز دیگه ای بود. کارم این بود که روی دیوارها و درب خانه های مردم شعار بنویسم. من فقط مامور بودم روی دیوار خانه های شیعیان بنویسم: حلال لنا نسائکم ... حلال لنا اولادکم ... حلال لنا اموالکم.
11.چرا این شعار؟ هدفت چی بود؟
هدف را من مشخص نمیکردم. این یک دستور بود. ما هرجا موفق شدیم دلیلش این بود که تونستیم اولش رُعب و وحشت را بندازیم به جون مردم. تا مردم نمیترسیدند خانه و محله هاشون را خالی و ترک نمیکردند.
ادامه دارد...
در منطقه شمال حُمص شهید زیاد دادیم. بیشتر شهدا هم خیلی تمیز و فقط از روی گرای دقیق توپخونه یا تک تیراندازهای حرفه ای شهید میشدند. اینقدر گراها دقیق بود که معمولا آتش توپخونه شون شلیک هرز نداشت. تقریبا همه مون به این نتیجه رسیدیم که در این منطقه، یک دیده بان کارکشته با آموزش های تک تیراندازی بالا داره همه تحرکاتمون را رصد میکنه... تا اینکه بعد از حدود یک هفته که تمام منطقه را شخم زدیم، به ذهن سید کاظم اومد که همه جا را تمیز کردیم الا وسط درختها و نخل ها!! سرتون را درد نیارم، بالاخره بالای یه درخت بسیار بزرگ و تنومند پیداش کردیم و چون دستور رسیده بود که باید زنده دستگیر بشه، بعد از دو روز درگیری، لحظه آخری که دیگه ناامید شده بود و داشت خودش را واسه انتحاری آماده میکرد ابتکار کار ازش گرفتیم و زنده دستگیرش کردیم و چشمون به قیافه نحس حرمله وارش افتاد.
بخشی از سوالات و جوابهای هنگام بازجویی خدمتتون تقدیم میشود:
1.اسمت چیه؟ چند وقته که بالای درخت هستی؟
اسمم شُریح و اهل خود سوریه هستم. حدود یک ماه بالای اون درخت زندگی میکردم!!
2.مال کدوم گروه هستی؟ چند وقته به اون گروه پیوستی؟
جبهه النصره. حدود یک سال.
3.چطوری یک ماه بالای درخت زندگی کردی؟ با چی؟
با یک بسته خرما... چون نباید دستشوییم میگرفت از خوردن آب و میوه پرهیز میکردم... قرص هایی هم از آمریکا اومده بود که انرژی زا بود و معمولا به چریک ها و کاماندوها میدهند.
4. کجا آموزش دیدی؟ چه کسانی به شما آموزش میدادند؟
در همین سوریه آموزش دیدم. پیش چچنی ها مخصوصا گردان انصار آموزش های رزمی دیدم و پیش تیم کارکشته سعودی های کارکشته آموزش ضد شکنجه دیدم!!
5.چرا اکثر انتحاری ها صبح ها صورت میگیره؟ همه جا اینجوریه؟
از طرف ستاد شریعت گفته بودند که باید عملیات های انتحاری را اول صبح انجام بدید. ما بر این باور هستیم که اگر در اول صبح کشته بشیم ، ظهر را در بهشت با رسولالله اطعام میکنیم.
6.این دفترچه چیه که روی سینه ات چسبونده بودی؟
کارت شناسایی ما اعضای جبهه نصره، چیزی شبیه گذرنامه و اسمش هم «جواز سفر الجنه» یعنی «گذرنامه بهشت» هست. صفحه اول اسم و لقب و .. هر شخص قرار دارد. در سایر صفحات هم جدول هایی وجود دارد که برای ثبت تعداد عملیات هایی که شرکت کرده بوده و یا تعداد افرادی است که به صورت مستقیم کشته بودیم. به این صورت که هر کسی را بکشیم یک مهر جدید در «جواز سفر الجنه» میخورد. هر دفترچه، حدود 70 مکان جای مهر دارد. ما معتقدیم که هر مهری که در این گذرنامه ها می خورد یک طبقه در بهشت بالا می رویم!!
ادامه دارد...
ص24: داره کم کم حالم بهتر میشه اما چندان نمیتونم سریع بدوم. در تمرینات خیلی نمیتونم خودمو مثل قبلا نشون بدم. مخصوصا از دیوار و گودال خاردار خیلی به زحمت رد میشم. فرمانده دسته مون بد نگام میکنه. دوست ندارم انتحاری بشم. چون شنیدم مجاهدین عملیاتی که نتونند خودشون را به تمرینات دشوار برسونند در انتحاری به کار گرفته میشوند.
(صفحات مابین، دارای حروف و مطالب نامعلوم است که قابل خواندن نیست)
ص27: نتونسته بودم بن راشد را پیدا کنم... آدم عجیبیه... بعد ار اون شب، فقط یکبار دیده بودمش... از بس به کارش مشغوله، حتی غذا هم در زندان میخوره... امروز رفتم پیشش... زندانی در یک پاسگاه متروکه بود... زندانیاش داشتن با سر و بدن خون آلود پشت سرش نماز میخوندند!! ... البته معلوم بود که دارن بالاجبار این کار را میکنند و حتی بعضیاشون ناله میکردند... تا حالا چنین صحنه ای ندیده بودم... بعد از نماز عصر برای زندانیاش حرف زد... براشون از شیوه صحیح خوندن نماز صحبت کرد... بعدش رفتم پیشش... معانقه کردیم... گفتم: فرداشب عملیات داریم... گفت: صحبت میکنم که تو هم بتونی بری... گفتم: حتما این کارو بکن... ساعتی طول کشید تا تونست اجازه بگیره و من هم مثل همه مجاهدان دَم عملیات، به قرنطینه عملیاتی رفتم...
ص28: امشب نتونستیم نماز عشا را به جماعت بخونیم... داریم حرکت میکنیم... شیخ جبار المفرح برامون سخنرانی کرد... گفت پیامبر منتظرتون هست... گفت قرار نیست حتی بوی جهنم را بشنوید... گفت هرکس خونالودتر بهتر... گفت تا میتونید نشون بدید که نمیترسید و در برابر مرتدین مقاومت میکنید... نمیترسم اما حالت تهوع دارم... مثل روزای اولی که اومده بودم سوریه... صدای تپش قلبم را میشنوم... فقط با نوشتن آروم میشم...
ص30: (نقاشی یک اسلحه کمری در این صفحه کشیده شده که آرم جبهه النصره وسطش نقاشی شده)
ص31: در گودال های یک متری نشستیم و منتظر دستوریم... ابوبکر سیف الدین از دور توجهش به یه چیزی جلب شده... میگه احتمالا بازم به کمین خوردیم اما نمیدونم چرا شلیک نمیکنند با اینکه دقیقا در دهان گرگ هستیم... پرسید: داری چی مینوسی؟ ... گفتم: دارم خودم را آروم میکنم... نمیدونم چرا همه اش یاد بن راشد میفتم... چهره اش مدام روبرومه...
(این آخرین صفحه ای بود که قابل خواندن و ترجمه کردن بود و بقیه صفحات یا سفید هستند یا سوخته اند)
بعد از این، با حمله محکم رزمندگان مقاومت، این مجاهد فریب خورده تروریست ها به هلاکت میرسه.
ص20: تمام بدنم درد میکنه... کف پاهام احساس سوزش دارم.. مجبورم بنویسم تا اندکی متوجه گذر زمان و گودال آتش چند روز قبل نباشم... پنج تا پسری که عقب مانده ذهنی بودند، در طول عملیات سه روز گذشته استفاده شدند... دوتاشون که مقاومت میکردند را با قرص های کیتاگون(روانگردان فوق العاده قوی و خشونت زا) راضی و بلکه غیرقابل کنترلشون کردیم... شیخ جبران عزیز اجازه استفاده از کیتاگون را برای مجاهدین در حال عملیات یا هنگام شکنجه مرتدین و مجوس ها مجاز میداند...
ص21: جنوب حُمص را گرفتیم... بالاخره محاصره جواب داد و تونستیم نفوذ کنیم... الحمدلله اینجا نعمت فراوان هست... از طرف پلیس شریعت، تا سه روز همه چیزشون علی الخصوص زن ها و دخترانشون مباح اعلام شده... همون ساعت اول، حدود 200 نفر از مردهاشون که بیشتر از اهل سنت بودند اعدام شدند... باید جوری اینجا از اهل سنت زهر چشم بگیریم که شیعیان شهرهای نبل و الزهرا (دو شهر تماما شیعه نشین شمال حلب) بدونند که اگر اسلحه ها را زمین گذاشتند که هیچ، اما اگر خودمون نفوذ کردیم واویلا... وایلا... تازه اینها اهل سنت بودند که بازارهای کنیز فروشیمون پُر شد و حتی صادر هم کردیم... اما واویلا اگر اهالی نبل و الزهرا کوتاه نیایند و خودمون نفوذ کنیم...
ص22: به خاطر جراحت هایی که برداشته ام، به من استراحت عملیاتی داده و اینجا مامور گرفتن زکات شده ام... زکات از واجباتی است که باید خلیفه مسلمانان توسط دستگاه الدوله از مردم بگیرد و به مصرف مجاهدان و فقیران برساند... حدّ نصاب زکات در اینجا، سه پنجم(!!) معرفی شده و ما باید به همین تعداد از گوسفندان و مرغ و شتر کسانی که دارند بگیریم... با کمک سه چهار نفر از اهالی همین جا به خانه هایی که مشمول زکات میشوند راهنمایی میشویم... معمولا مقاومت نمیکنند مخصوصا وقتی با شکل و قیافه ابوهاجر الفلسطینی مواجه میشوند...
ص22: اینجا با یکی از مجاهدین به نام بن راشد سعودی آشنا شدم... خیلی در کارش جدی هست... دیشب قبل از نماز عشاء کلی با هم حرف زدیم... قبلا سر زندانبان و شکنجه گر منطقه درعا بوده... میگفت به خاطر مهارتش معمولا طعمه های خارجی را که اسیر میشدند به اون میسپردند... از جمله از افغانستان، ایران، لبنان و... میگفت اول جسمشون را ادب میکردم بعدش هم با یاد دادن صحیح وضو و نماز به تربیت روح و ایمانشون میپرداختم... میگفت چون تحت تاثیر آموزش های مشرکانه بوده اند باید بهشون دین را آموزش بدیم... دینی که از اندیشه های جناب ابن تیمیه و رشید رضا(دو تن از بزرگان وهابیت) آموخته ایم... وقتی باهاش حرف میزدم احساس میکردم مرد عجیبی هست و با تمام مجاهدینی که تا حالا دیده بودم فرق داشت...
ص23: سه چهار نفر فرار کرده اند... هیچ چیز مثل خبر فرار کردن مجاهدان در تخریب روحیه بقیه اثر منفی نداره... با اینکه موفقیت های بدی هم نداشتیم اما نمیدونم چرا خبر فرار این چند نفر خیلی پیچید... بنظرم دلیلی برای فرار وجود نداره جز فقدان ایمان به نابودی اسد... امروز بیشتر ورزش کردم و نماز خوندم.. چندان لذتی از نماز خوندنم نمیبرم... نمیدونم چرا؟ اما مثل قبلا نیستم...
ص13: ده روز هست که سردرد دارم... موج انفجار اون شب به حدی شدید بود که حتی گاهی از گوشام خون میاد... قدرت شنواییم کمتر شده... وقتی به ابو مجد طبیب مراجعه کردم قرصی بهم داد که حسابی آرومم میکنه... ابو مجد اصالتا اهل بحرین هست و در انگلستان درس خونده... زمزمه هایی وجود داره که احتمالا چند شب دیگه با تیپ دوم الحوث چچنی ها بریم عملیات...
ص14: دیشب چند نفر را آوردند که سر و صورتشون را با کیسه پوشونده بودند... سحر قبل از نافله شب از یکی از برادرا پرسیدم اونا کی بودند؟ گفت: یه تعداد از مجانین و عقب مانده های ذهنی!!... گفتم برای چه کاری؟ اصلا چه کاری از دست اونا برمیاد؟... گفت: آوردنشون عاقبت به خیر بشوند(و خندید!)... پرسیدم ینی چی؟ گفت: به دستور شیخ احمد آل کثیر ، این مجانین و عقب مانده ها اگر به درد هیچ کاری نخورند، به درد عملیات های انتحاری هم نمیخورند؟!!!... گفتم ینی میخواید به اینا بمب کنترلی ببندید و بفرستید وسط جمعیت؟!... گفت: تو با این مسئله مشکلی داری؟...
ص15: بعد از دو هفته آموزش های سخت تر با بدن برهنه، قرار شده که سه روز بین مردم شهر زندگی کنیم... به من دو تا زن به نام های ملکه و جاریه تعلق گرفت که از لیبی برای جهاد نکاح اومده بودند... جزء گردان شباب النساء بودند... ملکه دختر بود و توسط یکی از کاربران مجازیمون جذب الدوله شده بود... جاریه هم به جرم قتل دو نفر متواری بوده که جایی امن تر از الدوله پیدا نکرده بود... حرص و ولع ملکه که دختر بود برای خدمت به من بیشتر بود... و در طول این سه روز، ملکه ما را واسه نافله شب و نماز صبح هم بیدار میکرد...
ص16: عملیاتمون عقب افتاد... ارتش سوریه از موانع اول و دوم رد شده... دارن به طرف ما میان... اگر غافلگیر بشیم تلفات سنگینی میدیم... ظاهرا عملیات فرداشب لو رفته و پیش دستی کرده اند... دو نفر که از پادگان فرار کرده بودند در مرز ترکیه توسط دولت ترکیه دستگیر شدند و امروز ظهر بعد از اینکه تحویل الدوله داده شدند تیربارونشون کردند... هردوشون را میشناختم...
ص17: جاریه چهار پنج روزه که پیداش نیست... خبر مفقود شدنش را به پلیس شریعت دادم... گفتند از همین حالا مُرده فرضش کن... گفتم شاید گم شده باشه... گفتند مهم نیست... اما ملکه همچنان به آموزش هاش ادامه میداد... یه شب ازش پرسیدم چند سالته؟ گفت 22 سال و دانشجوی کامپیوتر دانشگاه جوبا ست... امروز برای عملیات (انتحاری) به ترکیه رفت... میگفت در هر حال دیگه برنمیگرده...
ص18: سردرد دارم... ابومجد نمره قرص ها را زیادتر کرد... اما باز هم شبها اذیت میشم... مخصوصا وقتی امشب شنیدم که ملکه توسط فرشته کوبانی(تک تیر انداز زن ماهر و نماد مقاومت در برابر الدوله) قبل از عملیات ترور شد... واسه اجزاء بدن فرشته کوبانی با اسم مستعار ریحانه جایزه تعیین کرده اند...
ص19: بعد از مدتها سردرگمی، مثل اینکه فرداشب خبرهایی هست... احتمالا عملیات ایذایی به خط جنوبی داریم...
ادامه دارد...
ص7: کلاس عملیات، خیلی سخته... فکر نکنم به این زودی بتونم سر کسی را ببرم... اما خیلی به خودشون مطمئن هستند... اینقدر مطمئنند که توقع دارند بعد از گذشت سه ماه، یا با کمربند انفجاری تردد کنم یا بتونم به پلیس شریعت ملحق بشم و سر و دست مردم را قطع کنم...
ص8: چون تونستم ابوالاعلی را از خودکشی نجات بدم، به من سهمیه یک کنیز ایزدی تعلق گرفت... وقتی به بازار مرکزی کنیز فروش ها رفتم و کاغذم را نشون دادم، گفتند برو یکی را انتخاب کن!... دختر بدی نبود اما نگام نمیکرد و مقاومت میکرد... وقتی صورتش را با زور با دوتا انگشتم محکم فشار دادم تا با من حرف بزنه، تازه فهمیدم 12 سالشه و اسمش سوده است... چرا اینجوری شدم؟ قبلا عاطفی تر بودم... از سکس خشن خوشم نمیومد... از کودک آزاری بدم میومد... اما حالا...
ص9: این چند روز قلم و کاغذم پیشم نبود... یا مشغول آموزش ها بودم یا مشغول سوده... فکر میکرد داره زنم میشه اما بهش فهموندم که کنیزمه... وقتی میخواستم بیام، به بن فاروق فروختمش... الان با ده تا ماشین کاپرا داریم میریم تا اولین عملیات را در تپه های فلاتیه تجربه کنم... ما پیروز میشیم... باید اسد نابود بشه... به مرتدین و مجوس رحم نمیکنیم... الله اکبر... الله اکبر...
ص10: دو روز هست که زمینگیر شدیم... دو تا کاپرا را با اهلش زدند... مَشعل فقط ازش پوتینش مونده... بیسیم پیش خودمه و منم دو قدمی ابو یزید الشامی هستم... ابو یزید فرمانده پر تجربه ای هست... چچن آموزش دیده... نمیدونم خیلی شجاعه یا خیلی وحشی است... چون به خودی ها هم رحم نمیکند... ابویزید مدام به اون طرف بیسیم میگه: «زمینگیرمون کردند... باید برگردیم... اصلا نمیدونم کجا گِرا دارن...» ... میشنوم که اون طرف بیسیم میگه: «حق برگشتن نداری... تو در شرایط سختتر هم بودی... حساب بانک های لندنت الکی پر نشده... به سه تا کنیزی فکر کن که قراره از بَعل امارات بگیریم برات... واسه جهاد نکاح اومدند... خوراک خودت هستند...»
ص11: بالاخره از جهنم برگشتیم... ابویزید قطع نخاع شد... نفهمیدم چی شد که موجی شدم... تلفات زیاد دادیم... میگن به این خاطر بوده که به ایرانی ها خوردیم... مثل اشباح متحرک و پرسرعت بودند... اینقدر دقیق گرا میگرفتند که فکر میکردیم از وسط خودمون دارن زاویه میچینند... مگه میشه کسی مشرک و مجوس باشه اما تا آخرین گلوله اش بایسته؟!... کم آوردم... خدا با اوناست یا با ما؟!
ص12: دیشب اردوگاه به هم ریخت... داشتیم به فیلم سخنرانی شیخ محمد العریفی گوش میدادیم که صدای انفجار اومد... همه میدویدند و به طرف غرفه دو میرفتند... غرفه بن فاروق بود... آتش شعله ور کشیده بود... داشت همه چیز را میسوزوند... صدای زوزه آتش همه را به وحشت انداخته بود... بعدش فهمیدم که بن فاروق بی رحم خاکستر شده... سوده به خودش کمربند انفجاری بسته بوده و با خودش سه چهار نفر را کُشت...
ادامه دارد...
بیداری، سرکوب شدنی نیست. به هر قیمتی هم که باشد باز هم سرکوب شدنی نیست... حتی اگر میدان التحریر مصر شاهد اجتماعات انقلابی نباشد... اگر میدان الرقعه بحرین به پادگان بیشتر شبیه باشد... اگر هنوز سنگ فرش های کوچه های زاریای نیجریه از خون زکزاکی و دویست و بیست و سه یار باوفایش خونی است و حتی مردم بیگناه آنجا جرات شستن خون های آن کوچه و محله را ندارند... اگر هنوز کلیپ های شهادت شیخ شحاطه توسط سنگ و چوب و میلگرد در گوشی اهل درد وجود داره... اگر امروز شیخ نمر و چندین نفر از علما و فضلای قطیفه و نجد زیر تیغ جلادان سعودی رفتند اما زیر یوغشان نرفتند... اگر آل تیجانی هنوز از بین سلفیه تهدید به قتل و غارت میشوند... اگر مهم ترین جرم در الرقه سوریه تشیع میباشد... اگر خطرناکترین توحشها در انتظار آن دسته از خانواده های الانبار عراقی است که فقط احتمال تشیع آنها وجود دارد...
این ها همه بهانه است. اشتباهات بزرگی در قاموس و تاریخ سلفیه از زمان بنی امیه تا کنون ثبت شده است. مثل این که خون شیعه را میریزند تا سرکوب کنند... تا محدود کنند... تا جمعیتشان را پراکنده و کم کنند. مخصوصا خون عالِمان شیعه. اگر(نعوذ بالله و نستجیر بالله) من جای آنها بودم هیچوقت این اشتباه را مرتکب نمیشدم. چرا؟ چون هر جا خون شیعه ریخته شده، همانجا پس از گذشت مدتی، تبدیل به پایگاه انقلابیگری شیعیان شده است. جبل عامل لبنان به خاطر خون علمای جبل عاملی از شهید اول گرفته تا علامه آسید محمد... نجف اشرف به خاطر خون آل کاشف الغطاء تا سادات صدر و دیگر علما... خون آسید کاظم کربلایی و مرحوم بحرالعلوم در کربلا... قتل عام خانواده شهید حمید المحفوظ در بحرین... علامه محمد سعید بوطی در بلاد شامات... طایفه سادات هاشمی در صنعای یمن... و دیگر بلاد مسلمین...
این نکته را سیزده قرن پیش، عبدالملک بن مروان فهمید اما سلفی ها و سعودی ها نفهمیده اند! فهمید که آنچه مسلّم است این است که هم شیعه در حال ازدیاد است و هم تشیّع در حال گسترش. اشتباه محض است که خون شیعه را میریزند. ریختن خون مظلوم، تبعات دارد چه رسد به خون عالمان شیعه. هرجا خون داده ایم همانجا رشد کردیم... همانجا انقلاب شد... همانجا صدور انقلاب ایران شدّت گرفت... همانجا خطی از مقاومت شکل گرفت. صدای افول تفکر سلفی همه جا پیچیده است... به قول فرشته عذاب قوم لوط که امروز به جان آل سعود افتاده: «الیس الصبح بقریب؟!»... صبح نزدیک است...
سلام بر دوستان گلم
دو شبه که حسابی ذهنم درگیر دفترچه ای هست که یکی از بچه ها واسم از منطقه حلب آورده. این دفترچه نیم سوخته را از جیب یکی از تروریست های تکفیری در حومه حلب پیدا کرده بودند که حاوی مطالب قابل توجهی هست. چون نیم سوخته هست و علاوه بر زبان عربی محلی اماراتی، بخشی هم به زبان عِبری نوشته و حاوی یه سری علامات و ارقام است، ترجمه اش طول میکشه. تلاش مکنم در پنج شماره خدمتتون تقدیم کنم:
ص1: الحمدلله... له الحمد... امروز بعد از مدتها انتظار به پادگان الریف رسیدیم. برادر ابی خدیجه خیلی باهام حرف زد. راضیش کردم که دوره سه ماهه عقیدتی را مختصرتر شرکت کنم. چون فهمید که خیلی وقت ندارم..
ص2: ناراحت نیستم از اینکه هنوز کارهای گزینش حل نشده اما دلم قرصه که موندگارم. کاش مادرم نمیدونست که باهاش دعوام شده. کاش بهش گفته بودم که تصمیمم چیه تا تحت تاثیر شبکه های مرتدین و منافقان قرار نگیره... امیدوارم عملیات ها نزدیک تر باشه تا دیگه مجبور نباشم به ابوعلا سر بزنم و اون هم مدام گیر بده که چرا ریشت از یک مُشت کمتره.
ص3: برادرا دارن میرن واسه عملیات اما من هنوز کارام تکمیل نشده... تا جایی که فهمیدم امشب قراره عملیات تا عمق منطقه سوقیه و بستان القصر کشیده بشه. نمیدونم چرا به این پسر بلغاری که قراره تا چند دقیقه دیگه به بهشت برود اینقدر عطر و مشک میزنند. مگه اونجا از این خبرا نیست؟ شیخ ابوعدنان که میگفت که همه شهدایی که با مرتدین جنگیده اند خوشبو و با بدن سالم به بهشت میروند! ... اما من دلم نمیخواد بدنم بسوزه...
ص4: بالاخره کارای پذیرشم تموم شد و به کلاسهای عقیدتی راه پیدا کردم. تعدادمون در هر کلاس حدودا پنجاه نفره. اجازه سوال نداریم. میگن سوال سبب میشه که ذهنمون درگیر بشه و از ایمانمون کم بشه!! ... دو بار اومدم سوال بپرسم اما ترسیدم و قورتش دادم... شیخ این کلاس در بخش آموزش شرعیات، شیخ ابوطاهر اهل سعودی است... گفت من گذرنامه ام را آتش زده ام و حتی به سمت قبله هم نماز نمیخوام!! میگفت چون الان مرتدها و بت پرست ها به طرف قبله نماز میخونند...
ص5: داره یک هفته میگذره اما هنوز از برادرانی که رفته بودن عملیات منطقه سوقیه و بستان القصر خبری نداریم. کسی هم چیزی نمیپرسه اما معلومه که خبرهای خوبی نیست و تقریبا نوعی از وحشت همه را فرا گرفته... زمزمه هایی هست که میگن به کمین خوردیم و از یه گردان 90 نفره، حدودا 20 تا 30 نفر بیشتر برنگشتن!... امروز تونستم به بازار برم و برای خودم کمی میوه بخرم... در اینجا خوردن موز حرام اعلام شده! دلیلش نمیدونم چیه با اینکه خیلی خوشمزه است و فقط مشکلش اینه که میگن نفّاخ هست!
ص6:کلاس ها فشرده است... در کلاس شرعیات که اجازه سوال نداریم... در کلاس جهاد هم مدام حالت تهوع به من و چند نفر دیگه دست میده... امروز شیخ ستار محمد داشت از ثواب مزمزمه کردن اجزاء و قطعات بدن صلیبی ها و مرتدین حرف میزد... تا یک ساعت تهوع داشتم...امروز اصلحه ای که قراره مانوسم باشه را دریافت کردم...
ادامه دارد...
سلام و عصرتون بخیر
دیگه خیلی دارن القاب و صفات علمی حوزوی را فلّه ای میکنند و همه جوره واسه هر کسی به کار میبرند. در ادامه، بدون هیچ حبّ و بُغضی، و فقط بر اساس رسم شایع و عمومی حوزه از بعد از انقلاب، توضیحی پیرامون اسماء و صفات مختلف عرض میکنم:
طلبه: به کسی اطلاق میشه که در مرکز مدیریت حوزه علمیه دارای پرونده فعال باشه و کد تحصیلی دریافت کرده باشه. حتی اگر شهریه نگیره.
ثقه الاسلام: این کلمه از عرصه عمومی حوزه های فعلی منسوخ شده و به کار نمیبرند. اما قدیم به کسانی گفته میشد که اجازه نقل حدیث داشتند.
شیخ: همان روحانی معمولی خودمون. صرفا به کسانی میگویند که طلبه و دارای لباس روحانیت باشند. این کلمه، برای شئون علمی و تحصیلی استعمال نمیشود.
آخوند: یا به عبارتی دیگر روحانی میگویند. به کسی که طلبه و دارای لباس روحانیت است میگویند. این کلمه هم برای شئون علمی و تحصیلی استعمال نمیشود.
حجت الاسلام: از دید عرف کنونی حوزه، بیشتر به کسی اطلاق میشود که از پایه هفت به بعد با اجازه معاونت تهذیب حوزه و شورای تلبّس، معمم شده و به امور معمولی و شئون روحانیت مشغول است.
حجت الاسلام و المسلمین: چندان تفاوتی با حجت الاسلام نمیکند. دلالت بر مسئله ای بالاتر از چیزی که درباره حجت الاسلام هم نمیکند. بعضی ها برای کسانی اطلاق میکنند که دروس خارج را شروع کرده باشند و مراحل قبلی را با موفقیت سپری کرده باشند.
آیت الله: از اینجا اندکی بحث، جدی تر و رسمی تر دنبال میشود. واژه آیت الله معمولا برای کسی اطلاق میشود که دارای سطح چهار حوزه(مدرک تحصیلی دکترای حوزه) باشد و در همه و یا لااقل در چند باب از فقه، مجتهد باشد و در آن ابواب، از کسی تقلید نکند. چنین شخصی باید درس خارج فقه و یا خارج اصول داشته و بتواند از نظراتش دفاع عقلانی بنماید.
آیت الله العظمی: این واژه برای حضرات مراجع محترم تقلید اطلاق میشود که قرار است با علم و تجربه ای که دارند در همه ابواب فقهی و مسائل مستحدثه(مسائل جدید) اظهار نظر کنند و دارای مقلدینی هستند که از ایشان تقلید میکنند و سالهاست که حلقه و کرسی درس و بحث قدرتمند و پررونقی باشند.
علامه: به کسی اطلاق میشود که حتما در سه گرایش فقه(نقل) و فلسفه(عقل) و عرفان(شهود عملی یا نظری) دارای تز و نظرات قابل دفاع باشند. واژه علامه، صرفا به کسی که فقه و فلسفه و عرفان بلد است اطلاق نمیشود و صاحب نظر بودن(دارای دکترین ایدئولوژیک) جزء لاینفک آن میباشد.
مجتهد: کسی که در چند یا همه ابواب فقهی صاحب نظر و ایده است و از کسی در آن ابواب تقلید نمیکند.
مرجع تقلید: کسی که در همه ابواب فقهی و مسائل مستحدثه صاحب نظر است و تکلیف مقلدانش را روشن کرده و اجازه صدور فتوا دارد. این اجازه و معرفی، باید از سوی جامعه مدرسین حوزه که ترکیبی از علما و مدرسین حوزه از همه جناح ها و طیف های فکری هستند تایید و اعلام شود.
نکته: مواظب باشید در دام های سیاسی و اجتماعی این القاب مخصوصا برای کسانی که فقدان شروط لازم بودنشان محرز است گرفتار نشوید و با دید باز از این القاب استفاده کنید.
التماس دعا/ یازهرا