سلام عزیزانم


الحمدلله داره اینجا بارون میاد. خداراشکر.


انشالله کامل و نافع باشه.


از بس فکرم مشغوله و کار دارم، دیگه مثل اون وقت ها نیستم و حس شعر و ... کمتر پیش میاد.


یاد اون وقت ها بخیر که معمولا شبهای بارونی شعرم میومد.


قبول دارم که انسان ها در تکامل اند و تکامل خیلی خوبه... اما روز به روز که میگذره، بیشتر دلم واسه دوران دبیرستان و سالهای اول طلبگیم تنگ میشه.


سال هایی که فرصت فکر کردن بیشتری به طبیعت داشتم. فرصت بیشتری واسه خودم داشتم اما همیشه نگران از دست دادنش بودم. چون میدونستم یه روزی مثل این روزا ...


امشب از ظهر دلتنگترم


از دیروز، خیلی دلتنگتر


دلتنگی که نمی شود ابراز کرد چرا که کلمه ای نیست


دلتنگی از جنس حسرت گذشته


دلتنگی به خاطر حرفهایی که باید میزدم اما نزدم


و به خاطر حرف هایی که اصلا نباید فکرش را میکردم


دلتنگ دست نوشته هایی که سوزاندمشان


دلتنگ کنج اتاق سه در چهار ساده خونه مادرم


دلتنگ شب های گلزار شهدای جهرم


دلتنگ بچه های کلاس دیالکتیک جهرم


دلتنگ مسجد جامع و نصف شبها که از هیئت انصار یا هیئت مکتب میومدم خونه


دلتنگ دوچرخه ای که بعد از 16 سال خریدم و یه روز در میون کار نمیکرد


دلتنگ تلوزیون سیاه سفید خونه مادرم که فقط شبکه یک میگرفت


دلتنگ وقتی بابام شوخیش گُل میکرد


دلتنگ وقتی با خواهرام دعوامون میشد


دلتنگ جلسات قرآن خونه حاج خانم جمالی


دلتنگ وقتی خانم بزرگی(مادر شهید) دم در خونشون مینشست تا من از راه مدرسه، جلوی خونشون رد بشم و باهم حرف بزنیم


دلتنگ وقتی جهرم بارون میومد و خیابون جلوی خونه ما میشد رودخونه


دلتنگ وقتی مادرم از کارام خسته میشد میگفت: کاش دختر بودی!


ولش کن


کار دارم


آقا شب بخیر