حدادپور
نمیدانم چطور با تو حرف میزنند و نامه مینویسند و حتی نمیدانم سخن مرا میشنوی یا نه؟ اما امشب حالم جوری است که فقط احساس میکنم تو حرفم را میفهمی. پس:
سلام محمد!
با هزار دل امید و برای فرار از عدنان مسعود کثافت قطری که از من شکایت کرده بود و نمیتوانستم بدهی اش را بپردازم و به خاطر درگیری که با پسرش داشتم مجبور شدم به خاطر نجات خودم از زیر مشد و لگدش، او را بِکُشم و بعد از آن از متواری شدم... به خاطر شدت ترسی که داشتم مجبور بودم مسلح تردد میکردم... بعد از مدتی جذب گروهی شدم که ماهیانه 1200 دلار به من میداد تا مزدوری کنم... به خاطر اندک گرایشم به القاعده، جایی را امن تر از شاخه لیبیایی القاعده نیافتم و پس از چند ماه، دستمزد من به 1500 دلار افزایش یافت و ظرف مدت کمتر از یکسال توانستم بدهی ام را به عدنان مسعود قطری پرداخت کنم...
محمد!
اما پرداخت بدهی ام، اول بدبختیم بود... کاش همیشه بدهکارش بودم و حتی متواتری زندگی میکردم اما روز دوشنبه سه ماه پیش هیچ وقت اتفاق نمی افتاد... وقتی که من و 100 نفر از هم گروهی ها به ترکیه اعزام شدیم و سر از جبهه النصره در آوردیم...تازه فهمیدم که ما خود را مجاهد و دیگران به ما تروریست میگویند... الان تمام بدنم درد میکند و نمیتوانم در چنین شرایطی برایت توصیف کنم که در پادگان الرغابه جبهه النصره چه شد و چه گذشت و چگونه عقل و شعور ما را از ما گرفتند تا فکر نکنیم و فقط بکشیم و زنا کنیم... فقط همین را بدان که وقتی مبلّغان دینی از عربستان و امارات به پادگان ما می آمدند و از قرآن و دین تو میگفتند، حالم به هم میخورد و احساس میکردم فاصله زیادی با تو دارد... مخصوصا وقتی شیخِ فتوا گفته بود که میشود از بچه های معلول ذهنی برای عملیات های انتحاری استفاده کرد و در این زمینه ثواب قربانی کردن دختران زیادتر است!! بیشتر با تو قهر شدم و از تو دور و دورتر گشتم...
محمد!
تا دیشب... از دیشب تا الان در کانال جنوبی حُمص محاصره شده ایم و راه پیش و پس نداریم... ترکشی که به پشت زانوی پای راستم اصابت کرده، به عصبم رسیده و خون فراوانی از من رفته و به لرزش افتاده ام... در این کانال، جنازه حدود بیبست نفر از همرزمانم و حدود سه چهار نفر از نیروهای حزب الله افتاده و تنها کسی که زنده است من هستم...مجبور شده ام به خاطر ضعف و گرسنگی که دارم از جلبک های اطراف کانال بخورم... به نظرم ساعات و شاید هم لحظات آخر عمرم باشد اما ... محمد... شرمنده ام از اینکه وقتی میخواستم به زن های ایزدی نزدیک شوم، دستم را روی سرش میگذاشتم و فقط سه بار الله اکبر میگفتم و به او تجاوز میکردم... شرمنده ام که پایم را روی گلوی کودکی گذاشتم و فشار دادم و زمانی که داشت تمام میکرد تازه فهمیدم مسلمان است و دارد اسم تو را زیر لب زمزمه میکند... شرمنده ام که تسلیم مفتی هایی شدم که دیر فهمیدم یهودی اند و اصلا مسلمان نیستند... شرمنده ام که پیرمرد شیعی سید را ...(از اینجا به بعد خوانا نبود و نتوانستم بخوانم)
(ترجمه کاغذی که در کنار جسدی در کانال ماهی منطقه حُمص سوریه پیدا شد)