سفارش تبلیغ
صبا ویژن
منوی اصلی
تدبر در قرآن
آیه قرآن
لینک دوستان
خبرنامه
 
آمار وبلاگ
  • کل بازدید: 540046
  • بازدید امروز: 31
  • بازدید دیروز: 27
  • تعداد کل پست ها: 310
درباره
جستجو
مطالب پیشین
آرشیو مطالب
لوگوی دوستان
ابزار و قالب وبلاگ

متافیزیک و ماوراءطبیعه
فیس بوک - شبکه اجتماعی جامعه مجازی" onerror="this.style.display='none'"/>فیس بوک
وصیت شهدا
وصیت شهدا
کاربردی



ابر برچسب ها
انسان - مسیحیت - آدم - حوا - بهشت[1] ، برنامه ریزی[1] ، جهرم، ناامنی، امنیت، دادگاه[1] ، حدادپور، اربعین، کربلا[1] ، حدادپور، اسرائیل، جهاد، مغنیه، تروریست، سوریه[1] ، حدادپور، اسرائیل، شهید الله دادی، حزب الله، خون[1] ، حدادپور، افغانی، پراید، زانتیا، مادر[1] ، حدادپور، امام حسن، مسئله، فلسفه[1] ، حدادپور، امام حسین[1] ، حدادپور، پاریس، فرانسه، ترور، تروریسم، خشونت[1] ، حدادپور، پاسخ به سوال، نامحرم، کمک[1] ، حدادپور، تشکر و قدردانی، پارسی نامه[1] ، حدادپور، جهرم[1] ، حدادپور، جهرم، جامعه شناسی[1] ، حدادپور، چهارشنبه، جلسه[1] ، حدادپور، حضرت معصومه[1] ، حدادپور، حکمت، خداوند، طوفان، گنجشک، مار[1] ، حدادپور، داعش، روحانیون[1] ، حدادپور، دانشگاه، صفر، پیامبر، سیاست، داخلی، خارجی، صفات پیامبر[1] ، حدادپور، دلسوزی، ممنوع[1] ، حدادپور، شهدا[1] ، حدادپور، شهید غلامعلی پیچک[1] ، حدادپور، صفر، دکتر شریعتی، اربعین[1] ، حدادپور، عموباربد، عبدالرحمن رحمانیان[1] ، حدادپور، گله، نظام اسلامی[1] ، حدادپور، لب تاپ[1] ، حدادپور، ماه صفر، تبلیغ، حضرت زهرا[1] ، حدادپور، میان بر، راه، نیاز[1] ، حدادپور، نامه، خواهر، آبجی، مرد، پسر، اغفال[1] ، حدادپور، نظام، انقلاب، مسائل شرعی[1] ، حدادپور، نیاز، درمان[1] ، حدادپور، وبلاگ[1] ، حدادپور، وبلاگ، وبلاگ نویسی[1] ، حدادپور،نامه[1] ، سوءاستفاده، اموات[1] ، هدف[1] ، هدف سازی[1] ،

سلام و ادب و احترامگل تقدیم شما
حالتون چطوره؟ خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟
نبودن در فضای نت و وبلاگم را حمل بر بی معرفتیم نکنید. نمیگم خیلی با معرفتم اما ...
سرم گرم کانال و این حرفهاست. الحمدلله مستند «کف خیابون» را هم داستانیش کردم. خدا کنه مورد رضایت خدا و اهل بیت قرار گرفته باشه.
الان دارم حجره پریا را مینویسم. درباره یه دختر گرم مزاج و بیش فعال طلبه است. خیلی حساسه. از چندین جا تماس گرفتن و خیلی محترمانه بهم گفتن حواست جمع باشه ها !
منم گفتم چشم!
متنش خیلی سخت پیش میره.
دوس دارم بعد از اینکه نوشتم، حداقل دو سه ماه از کل شبکه های مجازی خارج بشم و برم دنبال کارم. از بس در طول این چند مدت کانال نویسی، بهم سخت گذشت و با خون دل پیش رفت.
بگذریم.
اینجا اومدم که فقط یه کم خودمو تخلیه کنم. این وبلاگ، حکم خونم را داره! همون خونه ای که آدم بعضی وقتا دلش میخواد برگرده و چند شبو همونجا بخوابه و از همه فاصله بگیره تا رفرش بشه و حالش بیاد سر جاش.
به دلم اومده یه روز بالاخره برمیگردم همینجا و دوباره وبلاگ نویس میشم و دلخوشیم میشه نوشتن در همینجا!
امیدوارم خوب و خوش و آرام و امیدوار باشید.
برای منم دعا کنید.
یازهراگل تقدیم شما


راستی آدرس کانالم اینه:
@mohamadrezahadadpour







سلام و وقت شما عزیزان بخیر
خدا توفیق داده و از زمانی که وارد فضای مجازی شده ام، حداقل شش مستند داستانی و صدها مطلب دیگه به قلم خودم منتشر کردم که از این بابت خیلی خداوند را شاکرم.
الان در حال نوشتن مستندی به نام «کف خیابون» با موضوع فتنه هستم که طبق نظر سنجی که در کانال تلگرامم کردم، قرار شد ان شاءالله از بعد از اربعین و بازگشت بچه های کانال از زیارت اباعبدالله الحسین علیه السلام منتشر شود.
الان در حال طراحی و نوشتن قالب اصلی داستان هستم. لطفا دعا کنید بتونم در این راه موفق باشم و گوشه ای از رضایت حضرت آقا را جلب کنم.
موفق و شاد و سرافراز باشید.
یا زهرا
95/8/15







سلام و ادب و احترام
دوس داشتم اینجا یه چیزی نوشته باشم ببینم کسی به اینجا سر میزنه یا نه؟ مخصوصا عزیزانی که ممکن است گوشی اندروید نداشته باشن و نتونند از طریق تلگرام خدمتشون باشم.
من از اینجا شروع کردم و مدت ها وبلاگ نویسی کردم.
ان شاءالله موفق و پیروز باشید.
یازهرا 







گرچه در فرهنگ جوامع آن روز و همچنین بعضی از جوامع امروزی خوب نبود خانم‌ها از آقایان خواستگاری کنند، ولی حضرت خدیجه(س) سنت شکنی کردند، صرفاً به دلیل استفاده از وجود مقدس پیامبر اسلام(ص)، چون ایشان پیش‌بینی‌ها را شنیده بود و احتمال می‌‌داد که ایشان همان پیامبر باشند و هم به دلیل اینکه تمام مال و اموال خودشان را به ایشان بسپارد و خود در خانه بنشیند، درخواست ازدواج را خودش مطرح کرد.

به هر ترتیب که بود رسول خدا عازم سفر شام و تجارت برای خدیجه(س) گردید. وقتی میسره -غلام خدیجه- و محمد از سفر پر سود شام برگشتند، غلام گزارش سفر را جزء به جزء به خدیجه(س) داد و برایش تعریف کرد: وقتی به بصری رسیدیم، امین برای استراحت زیر سایه درختی نشست. در این موقع، چشم راهبی که (نسطورا) در عبادتگاه خود بود به امین افتاد. پیش من آمد و نام او را از من پرسید و سپس چنین گفت: این مرد که زیر درخت نشسته، همان پیامبری است که در تورات و انجیل درباره او مژده داده ‌اند.

این جریانات، او را بیش از پیش مشتاق همسری با محمد(ص) کرد. وی در صدد برآمد تا به وسیله‏ ای علاقه خود را به ازدواج با محمد(ص) به اطلاع آن حضرت برساند و از این رو به دنبال نفیسه که یکی از زنان قریش و دوستان خدیجه بود فرستاد و به طور خصوصی درد دل خود را به او گفت و از او خواست تا نزد محمد(ص) برود و هرگونه که خود صلاح می‏داند موضوع را به آن حضرت بگوید.

نفیسه به نزد محمد(ص) آمد و ازدواج با حضرت خدیجه را به ایشان پیشنهاد کرد. و سرانجام ترتیب مجلس خواستگاری و عقد داده شد. البته برخی از مورخان معتقدند که خدیجه خود موضوع را با «محمد امین‏» در میان گذاشت، و به گفته «ابن هشام‏» مورخ مشهور به وی گفت: «عموزاده من! به واسطه خویشاوندی که میان من و تو وجود دارد، و عظمت و احترامی که در نزد قوم خود داری، و امانت و خوی نیکو و راستگویی که در تو هست، می‏خواهم صریحاً به تو بگویم که مایلم به همسری تو درآیم‏.

بعد از ازدواج، حضرت خدیجه اعلام کرد که تمام آنچه را دارد، به حضرت محمد(ص) می‌بخشد. به گواهی تاریخ ایشان حقیقتاً در عمل نیز گفتارش را به اثبات رساند.

نکات:
1.دختر میتواند پیشنهاد ازدواج را مطرح کند اما به شرط وجود واسطه عاقل و امین!

2.طبق روایت معتبری، خدیجه حدودا 28 ساله بودند نه 40 ساله. اما این به معنی خالی از اشکال بودن ازدواج دختر با پسری کم سن و سال تر از خود نیست. لذا باید در شرایط خاص پیامبر و حضرت خدیجه دقت کرد.

 کانال دلنوشته های یک طلبه 







سلام بچه ها... خوبین؟ خوشین؟ سلامتین؟ چه خبرا؟
یه بابایی پیدا شده و داره حرفایی میزنه که به مزاج من و شمای حزب الهی خوش نیومده! میگه بیایید: «روزه خواری کنیم...این چه خدایی هست... قرآن غلطه... پیغمبر فلان... امام زمان فلان...»
یکی کمپین راه انداخته واسه ریپورتش... یکی هم مثلا داره روشنگری میکنه و مدام پیام میده به این و اون که بگید به بچه ها نروند و این هم آدرسش و... یکی هم داره قرص اعصاب میخوره که چرا اون بابا به قرآن گفته فلان... یکی دیگه هم میگه من از قلب پر درد امامم به خاطر این کانال ناراحتم... یکی هم نذر صلوات کرده که یکی پیدا بشه و بلاکش کنه... یکی هم تو افق محو شده و پیام داده که من از تلگرام میرم و وقتی برمیگردم که این کانال نابود شده باشه و...
چتونه بچه ها؟! چرا اینجوری برخورد میکنین؟ چرا خودتون را کنترل نمیکنین و کاری میکنین که بازارش گرم تر بشه؟! وقتی من مطلع شدم، فقط تعداد 50 نفر عضو داشت اما الان به لطف تبلیغ معکوس شما بچه مذهبی ها الان خیلی تعداد کاربراش زیاد شده!! از بس مردم را تحریک کردین که برن و ببینن و بعضی ها هم غش و ضعف کنن!! چیه حالا؟ یه کم آروم باش داداش!
خب این که درست نیست... اولا چرا انداختینش توی دهان ها؟ چرا مدام واسه هم ارسالش میکنید؟ اگه بلدی جواب بدی، با جوابش ارسال کن وگرنه به چه حقی واسه کسانی میفرستی که هیچ دانشی ندارن؟ چرا اینقدر زود میشه با احساساتتون بازی کرد؟ چرا تو کانال جذاب نمیزنی تا اون بابای کافر بیفته دنبال ریپورت کردنت؟ چرا تو فقط بلدی کپی برداری کنی؟!
امروز عصر وقتی رانندگی میکردم و پیام های شما مثل سیل روی سرم ریخته بود، با خودم گفتم: مگه حالا چی گفته؟! «گفته عکس از نهار روز ماه رمضون بگیر! خب تو هم کمپین عکس از سفره افطاری راه بنداز»... «گفته نماز ما رو به طرف قبله نیست؟ خب تو بگو پس به طرف کجاست؟»... «گفته خدا نمیدونسته که زمین کروی هست! باشه... پس لابد من اسم مشارق و مغارب آوردم» ... «گفته این دین ضد زنه... نمیدونم پس مثلا چرا 22 امضای پای سر سفره عقد همه اش به نفع زن هست و هیچیش به نفع مرد نیست!» ... «خوشحاله که حج امسال تعطیل شد... خب ما هم چندان بدمون نیومده» ... و صدتا حرف چند من غاز که راهش این همه شلوغی بازی و ضد تبلیغ به نفع اونا نیست!
بچه ها! لطفا برای بار آخرتون باشه که آب به آسیاب این تیپ آدمها و کانالاشون میریزید و بنری را واسه هم میفرستید که خودشون نوشتند و تهیه کرده اند!
التماس تامل!

 

کانال دلنوشته های یک طلبه

@mohamadrezahadadpour







امروز عصر، وقتی داشتیم دور هم یک استکان چایی میخوردیم، پسرم در حال دیدن فوتبالیست ها بود که یادآور خاطرات نوجوانیم را داشت. اما یک سری نکات خیلی توجهم را جلب کرد :
1.چرا وقتی بچه های نوجوان ژاپن به جام جهانی میروند، هیچ اسمی از آمریکا نیست؟ چرا در طول کل سریال فوتبالیست ها اصلا نامی از آمریکا نیست؟ چرا اصولا الان که قرار است نهایتا ژاپن، قهرمان معرفی بشود، از اول اسم آمریکا را اصلا نمیبرند تا خدایی نکرده شرمنده اش نشوند؟
2.چرا برای رفتن از کشوری به کشور دیگر، همیشه با اتوبوس میروند؟ چرا در هیچ جای سریال فوتبالیست ها با هواپیما به این جا و اونجا نمیروند؟ حتی با اینکه در غربی ترین کشور اروپا و یا شرقی ترین کشور آسیا هستند! اما میبینیم که نصف حرکات فوتبالی را در هوا انجام میدهند!
3.چرا از قسمت های اول این سریال تا آخرش، بهترین بازیکن ها به مهاجرت و رفتن به اروپا فکر میکنند؟ چرا ماندن در کشورشون، سهم بچه های درجه دو و سه هست؟
4. چرا اینقدر قائم به شخص هستند و تا کار گروه گیر نکنه و یا کاپیتان ها بیمار و مصدوم نشوند، کار، تشکیلاتی پیش نمیره؟! اصلا چرا کار تشکیلاتی را له میکنند؟!
5. چرا در فیلم محصول کشور معروف به علم و توسعه، هیچ حرفی از درس و امتحان و قبولی و یا ردی نیست؟ اصلا تا الان دیدید که غیر از مجلات ورزشی و فوتبالی، کتاب دیگری در این فیلم در دست بچه ها باشه؟!
6. ژاپن، هیچ شهره و معروفیتی در فوتبال ندارد! پش چرا در این فیلم، فقط مدرسه فوتبال و ادعای قهرمانی جهان نشون میدهند؟
7. چرا همه والدین ستاره ها، تنها زندگی میکنند؟ مادر سوباسا تنهاست... پدر تارو تنهاست... مادر کاکرو تنهاست... پدر سوباسو در اونطرف دنیا تنهاست... و...
8. چرا ژاپنی های چشم بادمی، نقاشی چشم های این کارتون را با چشمهایی اینقدر درشت و روشن کشیده اند؟!
و ده ها نکته دیگر که در نگاه اول، کودکانه و حتی خنده دار است اما حواس بچه های ما را به صورت ناخودآگاه، متوجه این کلمات میکند: جهان تک قطبی، عملیات زمینی، مهاجرت نخبگان، عدم اعتماد به تشکیلات، عدم توجه به توسعه علمی، گرفتن دنیا با فوتبال، تنهایی عمیق خانوادگی، درشت کردن ضعف ها جهت عدم توجه عموم به آنها و...
حدودا صد و بیست قسمت هست و در حالت طبیعی و بدون احتساب تعطیلات، ذهن و ناخودآگاه کودک ما در طول چهار ماه با این آموزه ها مواجه است!! برای فورمت کردن این آموزه ها چه باید کرد؟! حوزه های علمیه و طرح صالحین و پایگاه بسیج محله و نهادهای اسلامی و انقلابی و سایر فامیل های وابسته، چقدر باید کار کنند تا پاسخگوی ناخودآگاه کودک من و شما باشند که برای یک سریال چهار ماهه اش، 17 نفر کارشناس مسائل استراتژیک روی آن کار کرده اند؟!
محمد رضا حدادپور جهرمی 







اشتباها لیله الرغائب را شب آرزوها ترجمه کرده اند با اینکه آرزو، معادلش در زبان عربی «امل» و جمع آن «آمال» می باشد. از این خنده دارتر این است که بعضی ها جلسه ای میگیرند و دور هم جمع میشوند و شروع به خیال پردازی و آرزو گرایی میکنند!! غافل از اینکه در روایات اهل بیت، به شدت از درگیر آرزو و خیال های باطل شدن نهی و نفی شده است!
«رغائب» به معنی کشش ها و خواستنی هاست. یعنی در طول سال، انسان ها حداقل یکبار و یک شب با خود خلوت میکنند و درباره همه کشش ها و خواستنی های نفس و دلشان تجدید نظر میکنند.
مثلا تجدید نظر درباره روش دین داری... تجدید نظر درباره میل شدید ما به دنیا... تجدید نظر درباره کشش هوای نفس ما به سمت محرمات الهی... تجدید نظر بر توجیه و ماسمالی گناهان و آرام کردن وجدان دردها... تجدید نظر بر اندیشه های فلسفی و اعتقادیمون... غربالگری روابط اجتماعیمون... و بالاخره تصفیه حساب با خدا درباره همه قول هایی که بهش دادیم اما...
اگر این طور باشه و معنی «رغائب» و «لیله الرغائب» اینقدر بلند و سطح بالا باشه، پس معلوم میشه صرفا برای ثواب و دور هم بودنش نیست که گفتن شب زنده داری کنید و روزه بگیرید و دعا بخونید... بلکه حتی باید در خواندن و رد شدن و تمام کردن ادعیه هم تجدید نظر کنیم!! به این معنا که متون دعا را صرفا برای ثوابش نخونیم و به قول حضرت استاد جوادی آملی: «دعا را به خاطر معانی بلند علمی و دستورالعمل اخلاقیش بخوانیم. به گونه ای که حداقل یک مرتبه به آن دعا به چشم یک متن درسی و علمی نگاه کنیم»
روزه فردا یادتون نره. واسه منم دعا کنید.
یازهرا







هشتم فبریه(وفاء): حمد چی بهت بگم؟ بگم نرو که میری... بگم برو، که درست نیست... چطوری بهت دسترسی پیدا کنم؟ اونجا میزان دسترسیت چقدره؟ نگرانتم... لطفا بی خبرم نذار...

سیزدهم فبریه(حمد شهاب): دو سه روز پیش که در حال انتقال به اردوگاه عملیات بودیم، مورد حمله هوایی قرار گرفتیم... از چهارتا ماشینی که بودیم، یکیش کاملا دود شد و همه مجاهدا از بین رفتند... یکیشون پسر خوبی بود... اسمش فواد البغدادی بود... اهل عراق بود که قبلا باباش جزء بعث عراق بوده... تا حالا دو بار در درگیری بین بچه های خودمون نجاتم داده بود... فقط برام جای سواله که چرا فقط بچه ها مردند؟! چرا فرمانده دسته و فرمانده گروهی که باهاشون بودند فقط ترکش خوردند؟!... ناگفته نماند که شیخ ابوالعذراء میگفت: بچه ها لیاقتشون برای دیدار با پیامبر بیشتر بوده...

چهاردهم فبریه(وفاء): خدا را شکر که سالمی... چند روز پیدات نبود خیلی نگرانت شدم... اگر بچه ها لیاقتشون بیشتره، پس چرا بی لیاقت ها و کم لیاقت ها را به عنوان فرمانده دسته و گروهتون قرار داده اند؟!... چرا اونا خودشون چیزیشون نشده با اینکه در اون ماشینی بودند که همه بچه ها از بین رفتند؟!... حمد یه کاری کن بتونی برگردی... راستی هنوز نگفتی چطور و از چه راهی دسترسی به نت و فیس بوکت پیدا میکنی؟...

نوزدهم فبریه(حمد شهاب): در بعضی اردوگاه ها سیستم هایی هست که به شبکه های ماهواره ای قدرتمندی متصل هست... مجاهدینی هستند که قط کارشون این هست که پای سیستم ها مینشینند و با دیگر مجاهدان اروپا و آسیا و... ارتباط برقرار میکنند... بهشون گفتم دارم تو را جذب میکنم که به من اجازه دادند... وفاء نمیخوام دلت بگیره اما من هنوز عکست را ندیدم و فقط دارم با خاطره اون چند روزی که در کوبانی بودم زندگی میکنم... یه عکس میفرستم برات اما خواهش میکنم تو هم عکست را واسم بفرست...

بیست و دوم فبریه(وفاء): جالب شد برام... دوس دارم ببینم چطوری جذب میکنند... اگه تونستی اسم کاربری چندتاشون را واسم دربیار تا حرفاشون را بشنوم... هرچند حرفای تو واسم از حرف همه جذابتره... راستی این عکسی که فرستادی خیلی قشنگ بود اما چرا جوری ایستادی که دست چپت پیدا نیس؟... خب کامل میگرفتی!... راستی اون عکسی که پشت سرت بود عکس کی بود؟ احساس میکنم اون شیخ را میشناسم... حمد بیشتر از خودت و شرایطت واسم بنویس..

بیست و چهارم فبریه(حمد شهاب): اسم این شیخی که عکسش پشت سرم بود «محمد العریفی» اهل سعودی هست که دخترش را به عنوان هدیه جهت جهاد نکاح در اختیار فرمانده میدانی ما قرار داده... اینجا مثل بت میپرستنش... چقدر دختر دقیقی هستی و به چه چیزایی دقت میکنی!!... از دست چپم پرسیدی... چون پرسیدی میگم... مدتی هست که عصب دست چپم چندان کار نمیکنه... دکتر مایل میگه به خاطر استرس و فشار هست... گفتم به کسی درباره دستم چیزی نگه... چون اگر کسی بفهمه، تا اوضاعم بدتر نشده، منو مجبور به عملیات انتحاری میکنند... مانند ده ها نوجوانی که مریض یا عقب مونده بودند و نگه داشتن آنها چندان ارزشی نداشت، مجبور به انتهاری میکنند... نباید بفهمند که دستم ناقصه... وقتی در صف سحرگاه یا شامگاه ایستاده ایم، وقتی ابوجلال میاد طرفم، تمام بدنم به رعشه میفته و همش میترسم که نکنه بفهمه... آدم خیلی تیزی هست...

بیست و پنجم فبریه(وفاء): چه بی رحم!... ینی با بچه ها و نوجوونا اینقدر بی رحم برخورد میکنند؟... کاش اصلا هیچوقت با اونا آشنا نمیشدی... ارزشش داره؟... چرا به راحتی اجازه میدید ازتون اینجور استفاده ها بکنند و جون آدما واسشون ارزشی نداشته باشه؟... راستی موهامو کوتاه کردم اما حیف که امکان عکس و دوربین ندارم تا ببینی... از دوستات بگو... با کیا دوس شدی... بگو تا دلم خوش باشه که حداقل دو تا دوست داری... راستی دستت چطوره؟

بیست و هفتم فبریه(حمد): وفاء چرا با صفحه و آیدی متفاوت اومدی؟ اولش شک کردم و فکر کردم یکی دیگه است اما از لحن و بیانت فهمیدم که تو هستی... دستم چندان بهتر نیست و فرقی نکرده... میترسم وفاء... از دیروز دو تا گردان اماراتی و چچنی اومدن پیشمون... میگن وقتی اونا به اینجا میان که اوضاع خراب و سخت شده باشه...وقتی از گردان بچه های ما با چچنی ها به تمرین و یا رزم سحرگاه میروند، حداقل دو سه تا از بچه های ما تلف میشوند... از بس تمریناتشون مشکل هست و نفس گیر... مثلا ماهی دو تا تمرین موسوم به «مَصیر» میذارن... میگن وقتی این مانور را میذارن که چند شب بعدش عملیات ایذایی داشته باشیم... چچنی ها مجاهدان سرسختی هستند... بهتره بگم وحشی هستند... با هیچکس دوست نمیشوند و اصلا لبخند نمیزنند... معمولا چندان اهل حرف زدن هم نیستند... وقتی به نماز جماعت یا به گعده های ما وارد میشوند همه ساکت میشوند و به هیکل و اخم اونا نگاه میکنن... از همه شون ضعیف تر شده استاد رزم ما... بهش میگن «ابو لیل»... حدود 28 سالش هست و فقط شبها پیداش میشه... میگن اهل خوابیدن در خوابگاه و روی تخت و زمین نیست... بالای درختها میخوابه... مثل میمون اما با ریش های بلند و قرمز و فوق العاده فرز... ولش کن... از موهات بگو... از بدنت برام بگو... دیگه کبود نکرده؟ دیگه ناپدریت تو را نزده؟

بیست و نهم فبریه(وفاء): صفحه و آیدیم را تغییر دادم که اگر ردگیری کردند نتونن واست دردسر ایجاد کنند و نتونن حک بکنند... برای خودت این کار را کردم عزیزم... ای شیطون... از بدنم بگم؟ ینی واقعا از کبود بودن یا نبودن و کتک ناپدریم دوس داری بدونی یا منظورت از این سوال، چیزای دیگه بود؟... من دیگه به کتک عادت دارم... به کمربند چرم عادت دارم... درباره چیزای دیگه هم شرمنده... ولش کن... عجب جانورانی هستند این چچنی ها... ابولیل؟! نمیدونی اسم واقعیش چیه؟... جالبه برام... واسه این اسم واقعیش پرسیدم که دوس دارم بدونم جماعت ریش قرمز اسم واقعیشون چیه؟... مثلا این چچنی ها چه آموزش هایی میدن که اینقدر اسم در کرده اند و مشهور شده اند؟... مثلا آموزششون به کودکان و نوجوانان چیه که اینقدر بهم ریختی؟...

 

دوم مارس(حمد): عجب دختر تیزی هستی... اصلا حواسم به لو رفتن آیدی و صفحه و حک نبود... ممنون که به فکرم هستی... اسم واقعی چچنی ها را کسی نمیدونه... چریک به دنیا میان و چریک هم کشته میشن... اسم یکی از فرمانده هاشون «ابو ولید» هست. قیافه خشن و وحشتناکی داره و تا حالا سر 400 سوری را بریده... وقتی بچه های گروه ما کم کاری میکنند، بهمون میگن اگر درست نشید و زرنگ نباشید، یک شب میفرستیمتون پیش ابو ولید... شب اول که قیافه اش را دیدم، خودمو خیس کردم و در خواب میلرزیدم... یکی دیگه شون اسمش «ابو مسلم» هست... معمولا عملیات سربریدن طرفداران نظام سوریه در سراسر مناطق تحت کنترلمون به ابو مسلم واگذار می شده! و گاهی این ابو مسلم چچنی دهها کیلومتر سفر می کرده تا سر یک شهروند نگون بخت سوری را از تن جدا کنه!... روی پیشونیش یه زخم عمیق وجود داره... میگن یه شب به کمین ژنرال های ایرانی خورده و جوری از ناحیه پیشانی و جمجمه زخمی شده که تا دو هفته نابینا بوده...
ادامه دارد... 







بیست و یکم ژانویه(وفاء): وای خدای من!! ... تو چطور میتونی این همه سختی را تحمل کنی؟! با اینکه فقط 12 سال بیشتر نداری؟ ... تو از جنازه و کتک خوردن نمیترسی؟ ... گفتی بهت تجاوز میشه؟!! چطور تونستی با این مسئله کنار بیایی؟ ... من گیج شدم... تا حالا ندیدم کسی راحت از جنازه و کتک و تجاوز صحبت کنه!! ... چرا این همه سختی را تحمل نمیکنی؟ ... من هرشب با دلهره میخوابیدم که نکنه بلایی سرت بیاد اما تو به راحتی از چیزایی حرف میزنی که واسه من و خیلی های دیگه کابوسه... زندگی برای تو چه مفهومی داره؟... تو نمیترسی؟

بیست و چهارم ژانویه(حمد شهاب): وقتی تازه وارد اینجا شده بودم، مورد راستی آزمایی قرار گرفتم... برنامه این بود که باید برای رضای خدا با یک مار حدود یک متری به مدت 10 ساعت در یک اتاق تنها میموندم... اون لحظه باید تصمیم میگرفتم که آیا میخوام بمونم یا نه؟... یکی از بچه ها که 10 سالش بود سکته کرد... سه چهار تا از بچه های هم سن و سال من رعشه کردند و غش کردند...  اما من تصمیم گرفتم با اون مار چند ساعتی زندگی کنم... وقتی میخواستم برم داخل اتاق، قلبم به تپش افتاده بود و هنوز قیافه مار را ندیده بودم اما دچار تنگی نفس شدم... رفتم به پشتی اونجا تکیه دادم... منتظر بودم که مار را برام بیارند... دیدم مثل اینکه خبری نیست تا اینکه احساس کردم پشت اون پشتی داره صدای تکون خوردن یه چیزی میاد... تا اینکه اون صدا و تکون خوردن، یه کم شدیدتر شد جوری که پُشتی پشت سرم را هم تکون شدیدی داد... حدست درسته... من در اون پنج دقیقه به پشتی تکیه داده بودم که مار داشت... تا پشتی را انداختم چشمم به یک مار حدود یک متر و نیمی افتاد که کلفتی اون به اندازه دور بازوهام بود... چشمام سیاهی رفت... پاهام شل شد... افتادم... آب دهانم را نمیتونستم قورت بدم... بی حس و بی تحرک فقط شاهد این بودم که داره روی زمین میخزه و به طرفم میاد... داشتم به زمین چنگ میزدم... پشیمون شده بودم اما دیگه فایده ای نداشت... به زور خودم را جمع و جور کردم... اما اون به یک متری من رسیده بود و مصمم بود که خودش را به من برسونه و روی بدنم حرکت کنه... من عادت دارم همیشه به چشمای حریفم نگاه میکنم اما اون مار چشم نداشت یا من نتونستم چشماش را تشخیص بدم... تا اینکه پنجره باز شد و یک چاقو به طرف انداختند و گفتند: برای زندگی باید بجنگی! ... چشمام را بستم و با بغض و داد و فریاد و جیغ های بلندی که میکشیدم به طرف اون مار حمله کردم... چون یا باید تسلیم میشدم و اون من را میخورد یا باید میکشتمش تا زنده بمونم... چشمانم را بستم و اینقدر محکم و با جیغ و داد و بیدادهای پشت سر هم به سر و گردن اون مار زدم تا اینکه بعد از یک ربع دیدم هیچ حرکتی نمیکنه و دو وجبی من افتاده و همه جا هم پر خون هست و سر اون مار تقریبا به خاطر ضربات چاقویی که بهش زده بودم له شده بود... در باز شد... سه نفر وارد شدند که لبخند میزدند و الله اکبر میگفتند... منو بغل کردند و تشویقم کردند... گفتند تو میتونی بمونی و یک مجاهد بشی... دیگه نفهمیدم چی شد و غش کردم... بعد از اینکه به هوش اومدم روی تخت مرکز شفا خوابیده بودم... یکی از مجاهدان به نام ابوعُمر پیشم اومد و گفت: هنوز کارت تموم نشده و باید سر اون مار را بِبُری... بازم داشتم میلرزیدم اما نه به اندازه دفعه قبل... وقتی بین لبهای مار نگاه کردم دیدم قبلا نیش این مار را کشیده بودند و من با یک مار بدون نیش جنگیده بودم... فقط میخواستند من را آزمایش کنند تا با یک چیز آشنا بشم: «بجنگ تا زنده بمونی»... «نترس تا بتونی بترسونی»...

بیست و هفتم ژانویه(وفاء): این خوبه که داری بر ترس ها غلبه پیدا میکنی اما فکر نمیکنم اثرات خوبی برات داشته باشه... چون من با شنیدن این چیزا حالم بد میشه و اعصابم داغون میشه... چرا با کودکان و نوجوانانی مثل تو باید اینجوری رفتار بشه؟... آخرش که چی؟.. میخواهند چه چیزی را اثبات کنند؟..

بیست و هشتم ژانویه(حمد شهاب): تا ترس در دل کسی باشه، نمیتونه بترسونه و یا دشمنش را به زانو دربیاره... من این چیزا را برات گفتم تا بدونی چقدر بزرگ شدم نه اینکه ناراحت بشی... من یک مجاهد هستم و نمیتونم دیگه از اینجا بیرون بیام... چون در هر حال مرگ و مردن در انتظارم هست... اگر فرار کنم اعدام میشم و اگر هم بمونم باید در عملیات ها شرکت کنم...

بیست و نهم ژانویه(وفاء): چرا تو باید از مرگ حرف بزنی؟ هنوز برای تو زود هست... تو خیلی بچه ای... تو میتونی درس بخونی... میتونی خوب غذا بخوری... میتونی بازی کنی... ینی باید خوب بتونی غذا و تفریح و درس داشته باشی... تو باید به مسافرت بری... با مردم آشنا بشی... شاد باشی... برقصی... بسکتبال بازی کنی... بدنت بوی عرق بازی و تفریح کودکانه بده... نوازش بشی... تو داری به کجا کشیده میشی؟

دوم فبریه(حمد شهاب): تو خیلی قشنگ حرف میزنی... به دلم میشینه... من یادم نیست آخرین بار کی بود که سیر شدم... یا مثلا آخرین بار کی بود که بازی کردم... اینجا یکی هست که از عربستان اومده و بهش میگن ابوجلال سعودی... ابوجلال به ما درس شریعت میده... میگفت اگر باسواد بشین دین و ایمانتون ضعیف میشه... اگر عقلتون بخواد با همه چیز ور بره، دیگه مومن واقعی نمیشین... میگه هرکس بی سوادتر، مجاهدتر... دیشب کتک خوردم... باید بهت بگم تا آروم بشم... دیشب کتکم زدند... چون یه خواب ترسناک دیدم و خودمو خیس کردم... از یک ساعت قبل از نماز صبح باید بیدار بشیم برای نافله... ارشدمون به ابوجلال گفت... ابوجلال هم جلوی همه منو تنبیه کرد... میگفت ایمانت ضعیفه که خودتو خیس کردی... یکی از بچه های دیگه هم چند روز بود شکمش کار نمیکرد و دل درد داشت... ابوجلال به جرم اینکه ایمانش ضعیفه که شکمش یُبس شده اینقدر او را زد که دلمون به حالش سوخت.. من اگه اینها را برای تو نگم میمیرم... زودتر از عملیات ها میمیرم...

پنجم فبریه(وفاء): یعنی چی؟ یعنی میزان ایمان و تقوای شما بر اساس شکمِ سفت یا روان و خیس نکردن رختخوابتون سنجیده میشه؟!... عزیزم حمد... جان و قلب وفاء... تو به الان نگاه نکن... به بیست سال دیگه نگاه کن که بیشتر از سی سال سن داری اما از بچگی با مار و خشاب نواری و کتک و تجاوز و بی سوادی بار اومدی... نگاه کن که بعدا (تازه اگه زنده بمونی و کشته نشی یا سرت را زیر آب نکنند) حتی ایمان و احساس مردم را هم بر اساس معده و روده آدمها میسنجی!!... حمد من نگرانتم... هم نگران تو و هم نگران همه بچه های مثل تو... غم تو باعث شده من غم خودم را فراموش بکنم... ناراحتم از نسل تو... که دارین اینجوری تلف میشین...

 

هفتم فبریه(حمد شهاب): وفاء من دارم به اردوگاه عملیات منتقل میشم و ممکنه دسترسیم کمتر بشه... حرفات مثل آب روی لبهای خشکم میشینه...
ادامه دارد... 







چند روزه حالم خیلی گرفته است... هروقت پای بچه و زن تکفیری و توحش و جنایات کودکانه و نوجوانانه بیاد وسط، از خواب و خوراک میفتم. تا اینکه پروژه سنگینی به من خورد درباره یکی از کودکان 12 ساله داعشی در اردوگاه فاروق(اردوگاه مربوط به تربیت کودکان تکفیری) به اسم «حمد شهاب احمد» است که در کوبانی با دختری کُرد به نام «وفاء» آشنا شده و قصد جذب او را دارد. ارتباط آنها پس از مشکلاتی که پیش روی حمد شهاب قرار گرفت، به ارتباط توئیتی و فیس بوکی کشید که از آنجا بچه ها زحمت ردگیری و... را کشیدند و...

بسیار دردآور است و امیدوارم بتونم و احساساتم اجازه بده که 15 قسمتش را تهیه و تنظیم کنم. به سبک توئیتی و پُست نگارهای فیس بوکی مطالعه بفرمایید:

سوم ژانویه(حمد شهاب): سلام وفاء... وفاء کجایی تو؟ من تا حالا نتونستم با دردم کنار بیام... کمی هم سوزش داره... از پدر جنایتکارت دیگه خبری نیست؟... لطفا جلوی پدرت بایست تا کمتر کتک بخوری...

سوم ژانویه(وفاء): سلام حمد... چرا مسئله سوزشت را به من میگی؟ دوستت دارم اما ازت میترسم وقتی بهم این حرفها را میزنی... یه کاریش بکن تا کمتر درد بکشی... کاری به بابام ندارم... دیگه بدنم عادت کرده و حتی دیگه از کمربندش گریم نمیگیره... خیالت راحت... دیگه گریه نمیکنم...

چهارم ژانویه(حمد شهاب): به دختر مظلوم کوبانی... وفاء کوبانی... وفاء شیرین سخنم... تو فکر من نباش... باهاش کنار میام...اما با مظلومیت تو نمیتونم کنار بیام... چرا نمیایی پیش خودم... اینجا دخترای زیادی مثل تو هستند که دارن با ما زندگی میکنن... از دختر پنج ساله در فاروق داریم تا زن 50 ساله... همه شون هم مجاهدند و هم معشوقه... هم زندگی میکنند هم میجنگند... من دوس ندارم با تو و همشهری های تو بجنگم...

ششم ژانویه(حمد شهاب): وفاء کجایی؟ چرا جوابمو ندادی؟ کاری نکن پاشم بیام اونجا... اگه بیام واسه موندن نمیام... واسه این میام که خونه و محله و کوبانی را روی سر بابای شیادت خراب کنم... میدونی که میتونم و خرجش یه کمربند جهادی(انتحاری) هست که اونم به جای یکی، ده تاش دارم... دوره اش هم دیدم... وفاء خواهش میکنم جوابم بده..

هفتم ژانویه(وفاء): نمیتونم باهات باشم... تو منو میترسونی... با اینکه تو 12 سالت هست و سه سال از من کوچکتری، اما بیشتر از بابام از تو میترسم... کمربند جهادی؟ همونی که باهاش خودشون را منفجر میکنن؟... به تو هم میگن بچه؟ به تو میگن نوجوان؟... به خودت رحم کن... به دل منم رحم کن... اینجا دیروز انفجار بزرگی رخ داد... میگن از داعشی ها بودند... راستی تو چرا از اسم داعش بدت میاد و میگی «الدوله»؟... حمد من خیلی نمیتونم منتظرت بمونم... بیا بریم... بیا فرار کنیم... اما با تو به فاروق نمیام... بیا بریم ترکیه... اونجا باهم کار میکنیم...

نهم ژانویه(حمد شهاب): چرا به من گفتی بچه؟ من اگه بچه بودم که مجاهد نمیشدم... اینجا بهم ثابت شده که بچه ها فقط کسانی هستند که شیر میخورند و خودشون را خیس میکنند... نه من که با آوردن اسم الدوله، سبب میشم بقیه حتی رییس جمهور فرانسه خودش را خیس بکنه... چون میترسن از عملیات های ما... وفاء من نمیتونم اینجا را ترک کنم... حتی اگر هم بخوام بازم نمیسه... جرمش مرگ هست و به راحتی مرتد میشم اگه از اینجا فرار کنم... در ترکیه هم آزادمون نمیذارن و اگر دولت اردوغان فهمید، من را شبانه تحویل پلیس شریعت الرقه میده... من فقط تو را میخوام اما تو اسم ترکیه میاری!...

دوازدهم ژانویه(وفاء): همه بچه های اندازه تو الان پیش خانواده هاشون هستند و دارن زندگیشون میکنند اما دوستان تو دارن به مردم حمله میکنند و آدم میکشن... راستی تو خونه ات کجاست؟ اونجا چیکار میکنن که تو اینجوری ازشون دفاع میکنی؟ من تا برام روشن نشه نمیتونم تو و زندگی با تو را بر زندگی زیردست ناپدری که فقط به من تجاوز نکرده، وگرنه از هیچ ظلم دیگری فروگذار نکرده، ترجیح بدم... از خودت بگو... از داعش بگو...

شانزدهم ژانویه(حمد شهاب): گفتم نگو داعش... اینجا اگه بگی داعش، 40 ضربه شلاقت میزنند... حتی یه بچه 5 ساله را از میخ آویزون کردند... ما «الدوله الاسلامیه» هستیم... از خونه ام پرسیدی... خونه من شیخ مسکین بود... اما دیگه از اونجا فرار کردم... خونه من اینجاست... اردوگاه فاروق... ما اینجا در دو مرحله آموزش میبینیم و سپس اردوگاه اینجا را ترک میکنیم و به اردوگاه عملیاتی میریم... در اینجا یک مرحله کلاس شریعت و یک مرحله هم آموزش نظامی میبینیم... فقط یک وعده غذا میخوریم... فقط یک شیشه آب در طول روز مصرف میکنیم... فقط یک ساعت در طول روز استراحت میکنیم...هر هفته فقط از یک نفر لذت میبریم... ماهانه فقط یکبار حمام میریم... و در عکس ها هم فقط یک انگشت را نشون میدیم...

هفدهم ژانویه(وفاء): تو با طرز حرف زدنت سِحر میکنی... برام جالبه بدونم چطوری بدنت تحمل این همه محدودیت و سختی میکنه... مثلا چه آموزش هایی میبینید؟ آموزشتون چطوریه؟ منظورم آموزش نظامیتون هست... آخه بدن تو خیلی هم بزرگ و ورزیده نیست...

نوزدهم ژانویه(حمد شهاب): واست چندتا عکس فرستادم... تو هم عکست را بفرست... اگر در یکی از عکسها تقریبا لخت هستم تعجب نکن... چون ما اینجا باید در بعضی از شبها لخت در حالی که نوار خشاب تیربار را دور کمر و شکم و پاهامون پیچیدیم بخوابیم... هر چی فکرش کنی که به ورزیدگی بدن و تحمل ماکمک بکنه باید انجام بدیم... روی خار راه رفتن... با وزنه های بیست کیلویی سینه خیز رفتن... حمل جنازه در حالت خمیدگی... عبور از گودال آتش... حتی کنترل تنفس و کم نفس کشیدن... دفاع شخصی... فنون رزمی... من همیشه از تجاوز میترسیدم... برای اینکه حساسیتمون نسبت به این مسئله کم بشه، ماهی یکبار به صورت غیرمنتظره مورد استفاده مجاهدان بزرگتر از خودمون قرار میگیریم... اولش احساس خوبی نداشتم اما از وقتی اولش سه بار «الله اکبر» میگن آسوده تر شدم... تازه داره عوامل ترس و دلهره ام کاهش پیدا میکنه...

 

ادامه دارد...






صفحات :
|  <  1  2  3  4  5  >>  >  |